Posts

Showing posts from December, 2016

از زندگی نکردن

تهران هوا خیس و خاکستریست. هیچ چیز نمی‌تواند زیبایی‌اش را انکار کند. زیبایی‌اش اما برایم بی‌کارکرد است. این روزها تمام زیبایی‌ها برایم یا کارکردی ندارند یا ناراحت‌ترم م...
من مرگ را با خودم، توی سرم، همه جا حمل می‌کنم. فکر می‌کنم آدمها هم حسش میکنند. برگشتم به ۳ سال پیش، به همان حس لعنتی که زمین زیرپایت سست است و در واقع خالی. من هنوز پی تضمین می‌گر...

زمین مرا و تو را و اجدادِ ما را به بازی گرفته است

 ۱. آخرین شب پاییز، تهران مامان سعی دارد سکوت زندگی‌ام را بشکند یا خودم دیگر اینجا نمی‌توانم خودم را به کر بودن بزنم؟ تهران نمیگذارد لای زندگی پنهان شوم. ترکیب ترس و دلتنگی چیز وحشتناکیست که بی‌شک راجع به مرگ است. حس شدید از دست دادن آمده به سراغم. دلم زمین محکم می خواهد که نداریم، تن گرم چه کسی روانه‌ی مرگ نیست؟ سرد و وحشت‌زده‌ام و مرگ گردنم را چسبیده و ول نمی‌کند. نمی‌توانم فکر کنم سال‌های آتی و روزهای زندگی‌ام دور از بابا بگذرد. همین الان هم شانس زندگی نزدیک هم را از دست داده‌ایم و نمی‌خواهم گاه به گاه که می‌آیم تهران متوجه پیر شدنش بشوم. می‌خواهم هیچ گذر زمان را روی صورتش نبینم و باور نکنم. انگار این روزها تنها نخی که من و بابا را بهم وصل می‌کند همین است و قصه‌ی دیگری بینمان در جریان نیست. وقتی توی خانه هستم مرگ سرم را پر می‌کند. ۲. من و ف الان ۲ یا ۳ سالی هست که دیگر در یک شهر زندگی نمی‌کنیم، اما ارتباط مجازی جالبی داریم که انگار پهلوی همیم. این‌ها همه‌اش از خاطر او و زندگیِ همیشه در سفرش است. انگار بلد است حضور را با کلمه‌ها توی تلگرام بسازد. در این یک سال اخیر چ...

I still hunt patience with a vengeance

شنبه ۱۰ دسامبر، لندن، آکسفورد سیرکس- امروز هوا بارونی بود. با خودم قرار گذاشته بودم این شنبه رو متفاوت از همیشه بگذرونم. قرار شد بیام اینجا و سوغاتی بخرم. توی شلوغی‌های سرسا...

آدمک‌ها

یک وقت‌هایی یک چیزهایی در آدم زبانه می‌کشد. گاهی دلتنگیست، گاهی یادآوری شور دوست داشتن، گاهی هم خواستن چیزی. حالا آن چیز می‌تواند خیلی مادی و ساده باشد، گاهی خیلی پرمعنا و ...