Posts

روز هشتم، نور ریخته توی خانه

  همیشه ماه مارس و آوریل در این شهر یخ‌ زده‌ایم. اما امسال واقعا بهار آمده، آفتاب سر ظهرش به مقدار کافی گرم است و خنکی دائمیست. حالا که شهر تعطیل شده‌ست، سکوت همه‌جا نشسته. صدای پرنده‌ها و باز و بسته شدن درها از معدود صداهایی‌اند که به گوش می‌رسد. توپ بچه‌ای توی حیاط چندین بار زمین میخورد. صدای بچه‌های دیگر از دوردست میآید. حالا این‌جا یک محله‌ی واقعی شده. بچه‌ها صاحب محله‌اند و صدای بازی‌شان همه‌جا هست. امروز شبیه یک آخرهفته‌ در سال‌های دور در تهرانست. اصلا شبیه یک آخرهفته در سال‌های قدیمِ هرجای جهان، مهم‌ نیست کجا باشی. قدیم سرعت شهرها سرسام‌آور نبود، زندگی اول در خانه‌ها جاری بود تا هرجای دیگر، وقت که گشاد و بخشنده بود، کار زندگی‌مان را نخورده بود و سرمان توی گوشی و ماتعلقات تکنولوژی نبود، زندگی این بو و صدا و رنگ را داشت که امروز اینجا برقرار است. این تعطیلی‌ها انگار زمان را به عقب برگردانده. دور زندگی کُند شده و فرصت بسیار هست، برای مزه کردن لحظه‌ها و لذت بردن از کوچک‌ترین چیزها، برای دقت کردن، برای آرام گرفتن، برای نگاه کردن به درخت‌ها و شکوفه‌ها و دریافت هرآنچه در آن‌ها تنید...

روز پنجم، گریزی به شادی‌های کوچک

  بالاخره بعد از چندروز از خانه رفتیم بیرون تا به دوستی که اسباب‌کشی و جابه‌جایی داشت کمک کنیم. وقتی نفر سومی را دیدیم به غیر از خودمان دو نفر، خیلی ذوق کرده بودیم. دیدن خانه‌های نو، خیابان‌ها، مردم و درخت‌ها کیف میداد. یادم آمد تا همین چندروز پیش، با جنب و جوش سر کار بودم و چطور پیش دوست‌هام خوشحال و رقصان و پر از زندگی بودم. خوردن آبجو و پیتزا در آشپزخانه‌ای روشن و رو به حیاط، صحبت کردن، همدلی، همدلی و آه از هم‌صحبتی، دلمان برای همه چیز لک‌ زده بود و این فقط چندروزِ اول است.  خانه زیبا بود. از جنس چوب بود و به راحتی می‌شد آن را به اسکاندیناوی نسبت داد. طبقه‌ی بالا دو اتاق داشت. یکی کوچک‌تر بود، با دیوارهای سبز، پنجره‌ای پرنور که‌ رو به درخت‌ها باز می‌شد و شاخه‌های درخت تمشکی از کنارْ به داخل خانه سر می‌کشید. رویایی بود. قفسه‌های کنار پنجره چوبی بودند، پر از خاطرات خانوادگی. معلوم بود رفتن به موزه، نمایشگاه عکس ‌‌و نمایشگاه نقاشی از فعالیت‌های آخرهفته‌شان است. در اتاق دیگر، دفتری بود که روی آن خطی از یکی از متن‌های شکسپیر نوشته شده بود، رو به روی پنجره ایستادم و بلند خواندمش ...

روز چهارم؛ مواجهه

  این روزها که آدم تنهاتر است، سرعت زندگی در یکی از پرجنب و جوش‌ترین شهرهای جهان آهسته است، و آدم مثل آیینه با خودش رو‌به‌روست، سایه‌ی تاریکی به راحتی دامنش را گشاد و وسیع پهن می‌کند وسط زندگی‌م. اما من با خودم عهد کرده‌م از زندگی بنویسم، نه از زندگی نکردن. گاهی دقیق یادم نمیآید چرا و فقط این از سرم میگذرد که ”مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرد” و با خودم تکرار می‌کنم ”چیزهای کوچکی هست“، ”در مسیر، در مسیر ...“ و امید دارم که کلمات باری از روی دوشم بردارند، شاید چند کلمه بتواند حجم غبارآلود توی سرم را کمی کنار بزند. جلوی اشک‌ها را کسی هرگز نتوانست بگیرد. صبح ویدئوی سال نوی ابی را تماشا می‌کردم. معلوم بود برنامه را کارگردان‌های نسبتا حرفه‌ای برنامه‌ریزی کردند، طوری که قند توی دل بیننده‌ها آب شود. از گرمی خانه، از محبت بین آدم‌ها، از چراغ‌ها و دکور چوبی خانه. همه چیز برق میزد، یک سال نوی حسابی. طوری بود که انگار همین چندماه پیش یک هواپیمای ایرانی پر از آدم و پر از زندگی توی هوا پودر نشده و از بین نرفته. انگار که ما هنوز تنها مطالبه‌یمان آزادیست و دوری از وطن تنها درد. خلاصه جهانِ ...

روز اول؛ نه چندان تاریک

  صبح از خواب بیدار میشوم. یک بار دیگر باید به خودم یادآوری کنم که در چه زمانه‌ای هستیم؟ چه اتفاقی افتاده‌ست و چه چیزی سر و شکل زندگیمان را چطور تغییر داده؟ هنوز ترکش‌های روز اول؛ خبرهای ضد و نقیض تعطیلی محل کار، توی تنم هست، یعنی اضطراب و ضعف و ناامیدی. وقتی از حالت خوابیده به حالت نشسته درمیآیم، فکر اینکه باید روزهای زیادی را توی چهاردیواری‌ای که حین زیبایی فاصله‌ی زیادی با حس و حال «خانه» دارد‌ بگذارنم، دیده‌ام را خاکستری می‌کند. بلافاصله خستگی پشت چشمانم و لای موهای بی‌جان و نامرتبم نقش می‌بندد.  آفتابْ خاک‌های خانه را پدیدار کرده، همه‌شان مثل صبحی تعطیل آهسته در نور شناورند. نبردی میان تو و خمودی هست و از ابتدی ‌صبح معلوم‌ نیست کدام یک برنده‌اید. به یاد دارم همه‌ی‌ روزهای سختی را که شکست خورده‌ام. امید زیادی ندارم، اما نمیتوانم دست از مبارزه بکشم، چون که این‌ خود بخشی از یک مبارزه‌ی بزرگ‌تر برای ”خود“ است، و شاید برای زندگی. همه‌ی روز کسالت عمیق و کهنه‌ام را که روزگار بیدارتر کرده‌است با خودم به دوش کشیدم. اما کار کردم، خواندم، سبزیجات را با دقت خورد کردم، حیفم آمد کسالتم...

It will make you bleed and scream and cry

به قدری زیباست که آدم از پا درمیاد با دقت کردن به ظرافت‌های ذهنش. آرومه، انگار جهان فروبریزه اون میتونه بشینه کنارت؛ ساکت و اطمینان‌دهنده. لازم نیست بهش تکست بزنی، منتظر نمیشی تکست بزنه. همه‌چی راحته، خودش همه چیو میدونه، منم میدونم. سکوتمون اغواکننده‌ست. دلم می‌خواد تا ابد تو‌ این سکوت باهم بمونیم. کنارش سبک‌ترین خودمم. گاهی انگار از سال‌های لیسانسم کشیده باشمش بیرون. صدای کهنه‌ای در من رو بیدار میکنه. انگار سال‌هاست باهم گام برداشتیم و بزرگ شدیم. زیباست، زیباست. خطوط ذهن و چهره‌ش زیباست. اونقدر زیبا که یه لحظه «موندن» رو بی‌معنی می‌کنه. اگه مجبور شدیم سکوت رو بشکنیم، یه چیزی از خودت بهم بگو که نمیدونم. دوست داشتنت راحت‌تر از چیزی بود که اول به نظر میرسید.
- So fucking weird when you feel lonely and you wanna be even more lonely. - Hang on a sec! It makes total sense.

داستان ترسناک چندکلمه‌ای -

«اگه بیدار بودم و تلفنم رو برمی‌داشتم زنده میموند.» «عکس‌های آخرین دقیقه‌هاش و آخرین وویس‌نت‌هاش روی گوشیمه.» همین‌قدر کوتاه، همین‌قدر واقعی. بیخ گوش ماست.