روز چهارم؛ مواجهه
این روزها که آدم تنهاتر است، سرعت زندگی در یکی از پرجنب و جوشترین شهرهای جهان آهسته است، و آدم مثل آیینه با خودش روبهروست، سایهی تاریکی به راحتی دامنش را گشاد و وسیع پهن میکند وسط زندگیم. اما من با خودم عهد کردهم از زندگی بنویسم، نه از زندگی نکردن. گاهی دقیق یادم نمیآید چرا و فقط این از سرم میگذرد که ”مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرد” و با خودم تکرار میکنم ”چیزهای کوچکی هست“، ”در مسیر، در مسیر ...“ و امید دارم که کلمات باری از روی دوشم بردارند، شاید چند کلمه بتواند حجم غبارآلود توی سرم را کمی کنار بزند. جلوی اشکها را کسی هرگز نتوانست بگیرد.
صبح ویدئوی سال نوی ابی را تماشا میکردم. معلوم بود برنامه را کارگردانهای نسبتا حرفهای برنامهریزی کردند، طوری که قند توی دل بینندهها آب شود. از گرمی خانه، از محبت بین آدمها، از چراغها و دکور چوبی خانه. همه چیز برق میزد، یک سال نوی حسابی. طوری بود که انگار همین چندماه پیش یک هواپیمای ایرانی پر از آدم و پر از زندگی توی هوا پودر نشده و از بین نرفته. انگار که ما هنوز تنها مطالبهیمان آزادیست و دوری از وطن تنها درد. خلاصه جهانِ ساده و راحت و گرمی در جریان بود.
دیروز آغاز سال نو بود، تنها کاری که برای بهار کردم خریدن چندتا لاله بود. وقتی برگشتم، چای حاضر کردم و وقتی داشتم آب جوش را توی لیوان میریختم، برای چندثانیه ذهنم مرا برد به سفر اصفهان ۵ یا ۶ سال پیش، درست یادم نیست. به آنی حس کردم زمان برگشته و ما با سین -که با تمام آرزوهاش و امیدهایش چندماه پیش نیست و نابود شد- در پارک جنگلی شهرشان قدم میزنیم. او بیدریغ خواسته بود شادی جشن نامزدی و آرام گرفتن زندگی عاشقانهش را با ما شریک شود. آنی گذشت، پلک زدم و توی آپارتمان بترسی در لندن بودم. لبخند زدم و چایی را برداشتم تا بروم روی مبل لم بدهم. راستش این است که ما در برابر زندگی تسلیمیم، اول و آخرش او برنده است. لابد کارگردانها هم این را میدانند. آخرش وزنهی زندگی سنگینتر است و باید تن داد.
وقتی جمعی آدم فارسی زبان را تماشا میکردم که همه دارند آوازهای کهنهی مشترکمان را -که بخشی از تاریخ درد و شادی جمعیمان هست- میخوانند، دلم تکان خورد. قطار آرزوها از جلوی چشمم رد میشد. یکی از دخترهای ابی که از قضا لباس سفیدی پوشیده بود، مدام با ترانهها گریه میکرد. درد بیخ گلویش بود. بیاندازه آشنا بود.
Comments
Post a Comment