روز هشتم، نور ریخته توی خانه

 همیشه ماه مارس و آوریل در این شهر یخ‌ زده‌ایم. اما امسال واقعا بهار آمده، آفتاب سر ظهرش به مقدار کافی گرم است و خنکی دائمیست. حالا که شهر تعطیل شده‌ست، سکوت همه‌جا نشسته. صدای پرنده‌ها و باز و بسته شدن درها از معدود صداهایی‌اند که به گوش می‌رسد. توپ بچه‌ای توی حیاط چندین بار زمین میخورد. صدای بچه‌های دیگر از دوردست میآید. حالا این‌جا یک محله‌ی واقعی شده. بچه‌ها صاحب محله‌اند و صدای بازی‌شان همه‌جا هست.


امروز شبیه یک آخرهفته‌ در سال‌های دور در تهرانست. اصلا شبیه یک آخرهفته در سال‌های قدیمِ هرجای جهان، مهم‌ نیست کجا باشی. قدیم سرعت شهرها سرسام‌آور نبود، زندگی اول در خانه‌ها جاری بود تا هرجای دیگر، وقت که گشاد و بخشنده بود، کار زندگی‌مان را نخورده بود و سرمان توی گوشی و ماتعلقات تکنولوژی نبود، زندگی این بو و صدا و رنگ را داشت که امروز اینجا برقرار است.

این تعطیلی‌ها انگار زمان را به عقب برگردانده. دور زندگی کُند شده و فرصت بسیار هست، برای مزه کردن لحظه‌ها و لذت بردن از کوچک‌ترین چیزها، برای دقت کردن، برای آرام گرفتن، برای نگاه کردن به درخت‌ها و شکوفه‌ها و دریافت هرآنچه در آن‌ها تنیده. من این‌ها را دوست دارم و از این دور کند زمان لذت میبرم.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک