همه از چشمها میپرسند. از خشکی و قرمزی اطراف. یادشان رفته اشک شور است و نمک با پوست آدمی چه میکند. خیابان طالقانی، شب یلدا، پارک طالقانی، کیک تولد، تاب و سرسره، دیوار کوتاه خ...
به قدری زیباست که آدم از پا درمیاد با دقت کردن به ظرافتهای ذهنش. آرومه، انگار جهان فروبریزه اون میتونه بشینه کنارت؛ ساکت و اطمیناندهنده. لازم نیست بهش تکست بزنی، منتظر نمیشی تکست بزنه. همهچی راحته، خودش همه چیو میدونه، منم میدونم. سکوتمون اغواکنندهست. دلم میخواد تا ابد تو این سکوت باهم بمونیم. کنارش سبکترین خودمم. گاهی انگار از سالهای لیسانسم کشیده باشمش بیرون. صدای کهنهای در من رو بیدار میکنه. انگار سالهاست باهم گام برداشتیم و بزرگ شدیم. زیباست، زیباست. خطوط ذهن و چهرهش زیباست. اونقدر زیبا که یه لحظه «موندن» رو بیمعنی میکنه. اگه مجبور شدیم سکوت رو بشکنیم، یه چیزی از خودت بهم بگو که نمیدونم. دوست داشتنت راحتتر از چیزی بود که اول به نظر میرسید.
بالاخره بعد از چندروز از خانه رفتیم بیرون تا به دوستی که اسبابکشی و جابهجایی داشت کمک کنیم. وقتی نفر سومی را دیدیم به غیر از خودمان دو نفر، خیلی ذوق کرده بودیم. دیدن خانههای نو، خیابانها، مردم و درختها کیف میداد. یادم آمد تا همین چندروز پیش، با جنب و جوش سر کار بودم و چطور پیش دوستهام خوشحال و رقصان و پر از زندگی بودم. خوردن آبجو و پیتزا در آشپزخانهای روشن و رو به حیاط، صحبت کردن، همدلی، همدلی و آه از همصحبتی، دلمان برای همه چیز لک زده بود و این فقط چندروزِ اول است. خانه زیبا بود. از جنس چوب بود و به راحتی میشد آن را به اسکاندیناوی نسبت داد. طبقهی بالا دو اتاق داشت. یکی کوچکتر بود، با دیوارهای سبز، پنجرهای پرنور که رو به درختها باز میشد و شاخههای درخت تمشکی از کنارْ به داخل خانه سر میکشید. رویایی بود. قفسههای کنار پنجره چوبی بودند، پر از خاطرات خانوادگی. معلوم بود رفتن به موزه، نمایشگاه عکس و نمایشگاه نقاشی از فعالیتهای آخرهفتهشان است. در اتاق دیگر، دفتری بود که روی آن خطی از یکی از متنهای شکسپیر نوشته شده بود، رو به روی پنجره ایستادم و بلند خواندمش ...
Comments
Post a Comment