به قدری زیباست که آدم از پا درمیاد با دقت کردن به ظرافتهای ذهنش. آرومه، انگار جهان فروبریزه اون میتونه بشینه کنارت؛ ساکت و اطمیناندهنده. لازم نیست بهش تکست بزنی، منتظر نمیشی تکست بزنه. همهچی راحته، خودش همه چیو میدونه، منم میدونم. سکوتمون اغواکنندهست. دلم میخواد تا ابد تو این سکوت باهم بمونیم. کنارش سبکترین خودمم. گاهی انگار از سالهای لیسانسم کشیده باشمش بیرون. صدای کهنهای در من رو بیدار میکنه. انگار سالهاست باهم گام برداشتیم و بزرگ شدیم. زیباست، زیباست. خطوط ذهن و چهرهش زیباست. اونقدر زیبا که یه لحظه «موندن» رو بیمعنی میکنه. اگه مجبور شدیم سکوت رو بشکنیم، یه چیزی از خودت بهم بگو که نمیدونم. دوست داشتنت راحتتر از چیزی بود که اول به نظر میرسید.
همیشه ماه مارس و آوریل در این شهر یخ زدهایم. اما امسال واقعا بهار آمده، آفتاب سر ظهرش به مقدار کافی گرم است و خنکی دائمیست. حالا که شهر تعطیل شدهست، سکوت همهجا نشسته. صدای پرندهها و باز و بسته شدن درها از معدود صداهاییاند که به گوش میرسد. توپ بچهای توی حیاط چندین بار زمین میخورد. صدای بچههای دیگر از دوردست میآید. حالا اینجا یک محلهی واقعی شده. بچهها صاحب محلهاند و صدای بازیشان همهجا هست. امروز شبیه یک آخرهفته در سالهای دور در تهرانست. اصلا شبیه یک آخرهفته در سالهای قدیمِ هرجای جهان، مهم نیست کجا باشی. قدیم سرعت شهرها سرسامآور نبود، زندگی اول در خانهها جاری بود تا هرجای دیگر، وقت که گشاد و بخشنده بود، کار زندگیمان را نخورده بود و سرمان توی گوشی و ماتعلقات تکنولوژی نبود، زندگی این بو و صدا و رنگ را داشت که امروز اینجا برقرار است. این تعطیلیها انگار زمان را به عقب برگردانده. دور زندگی کُند شده و فرصت بسیار هست، برای مزه کردن لحظهها و لذت بردن از کوچکترین چیزها، برای دقت کردن، برای آرام گرفتن، برای نگاه کردن به درختها و شکوفهها و دریافت هرآنچه در آنها تنید...
A widening ray of light shoots through the door as he steps in. He pauses, taking a deep breath and then keeps taking his sturdy steps forward. By his deep breath, he wants to make sure he can tackle everything successfully. John fancies himself a highly wise intelligent who has managed the challenging rigor of their life extremely well. He had found a large mansion built in an ancient architecture where he could work while he could make himself sure it would going to be a relief to her as well, to the one who has accompanied him for years, who has been his first and perhaps last comfort. Every single detail of that mansion is actually a piece of his pride and confidence at the moment. He had decided to solve the problem on his own however he used to tell her “No one but yourself can help you out of it.” He is fussing about the surroundings. He is a physician, a real physician who wants to treat her nervous depression by exercises and other prescriptions. He wished she co...
Comments
Post a Comment