روز پنجم، گریزی به شادی‌های کوچک

 بالاخره بعد از چندروز از خانه رفتیم بیرون تا به دوستی که اسباب‌کشی و جابه‌جایی داشت کمک کنیم. وقتی نفر سومی را دیدیم به غیر از خودمان دو نفر، خیلی ذوق کرده بودیم. دیدن خانه‌های نو، خیابان‌ها، مردم و درخت‌ها کیف میداد. یادم آمد تا همین چندروز پیش، با جنب و جوش سر کار بودم و چطور پیش دوست‌هام خوشحال و رقصان و پر از زندگی بودم. خوردن آبجو و پیتزا در آشپزخانه‌ای روشن و رو به حیاط، صحبت کردن، همدلی، همدلی و آه از هم‌صحبتی، دلمان برای همه چیز لک‌ زده بود و این فقط چندروزِ اول است. 


خانه زیبا بود. از جنس چوب بود و به راحتی می‌شد آن را به اسکاندیناوی نسبت داد. طبقه‌ی بالا دو اتاق داشت. یکی کوچک‌تر بود، با دیوارهای سبز، پنجره‌ای پرنور که‌ رو به درخت‌ها باز می‌شد و شاخه‌های درخت تمشکی از کنارْ به داخل خانه سر می‌کشید. رویایی بود. قفسه‌های کنار پنجره چوبی بودند، پر از خاطرات خانوادگی. معلوم بود رفتن به موزه، نمایشگاه عکس ‌‌و نمایشگاه نقاشی از فعالیت‌های آخرهفته‌شان است. در اتاق دیگر، دفتری بود که روی آن خطی از یکی از متن‌های شکسپیر نوشته شده بود، رو به روی پنجره ایستادم و بلند خواندمش تا شاید حالم را بهتر کند؛ ”we are such stuff as dreams are made on“ و بعد خیره شدم به ‌پرده‌های گلدار. فکر کردم آدمی در این جهان چقدر شکننده است، میان آن همه سوال‌ بی‌جواب، میان آن همه اتفاق، و در برابر وسعت زندگی. یک لحظه از سیاهی بیرون بودم. کاش درها باز بشود و زندگی جاری ... چندروز است منتظرم روشنی را در خودم بازیابم اما انگار مدام به درِ بسته مُشت میزنم.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵