Posts

رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار، شادمانه و شاکر

مدت زیادی نیست از جا بلند شده ام. بعد از یک توقف طولانی بلند شدم و نگاهم را انداختم به رو به رو. فکر می کنم در پروسه ی افسردگی، سنگین ترین گام ها همان «از جا بلند شدن» است، اما وقتی بلند شوی، می بینی باید جبرانِ تمام ِزندگیِ نکرده ت را بکنی و آن قدر از تو انرژی بکشی و بدوی تا زندگی ات برسد به روال. خیلی چیزها از یادم رفته. خیلی فضیلت های ناچیز زندگی را فراموش کردم. مهم ترین چیزی که این وسط یادم رفته بود آدم ها و ارتباط بود. یادم رفته بود آدم های جدید چه طور وارد زندگی ام می شدند؟ و حالا برای دوباره پیدا کردن و چیدنِ همه چیز دارم خیلی تلاش می کنم. چشم هام را باز کردم و نمی گذارم بسته شوند. تداوم. تداوم. ظاهر زندگی چیز مهمی بود که لزومی به جمع کردنش نمی دیدم اما به تجربه دیدم رابطه ی اینتراکتیوی برقرار است بین ظاهر و باطن زندگی و ظاهر زندگی هم می تواند بر احوالاتِ درونی ام اثراتِ مهمی بگذارد.  ظاهر زندگی ام شاید داشت از باطنش هم سخت تر می شد و باید جمعش می کردم. گاهی این فکر به سراغم می آید که نکند دارم زیادی مشکلاتم را می پوشانم؟ و خب وا می دهم به جلسات روان کاوی چون قدری...

ترس‌ها - دلبستگی به شهر

خودم را در پارکی در لندن -که سابقا هم در کودکی در آن بازی می‌کردم- تصور می‌کنم. گویی قرار است آنجا ساکن شوم و مدتی را در خانه‌ای در همان نزدیکی زندگی کنم. ناگهان به حاقِ این واقعیت پی‌می‌برم که چه‌قدر با تهران آشِنام! و چه بیگانه‌ام با مناطق دیگرِ جهان. همه‌ی درزهای دیوارها، خطوط آسفالت‌ها و گیاه‌هایی که در هر شکافی سبز شده‌اند، همه را بلدم. اما آنجا چه؟ همه چیز مصنوعی مینماید. انگار همه چیز جاذبه‌هایی توریستی‌ست. آنجا خانه‌ی من نیست. فکر می‌کنم با دقت خوبی می‌توان گفت این آشنایی و بیگانگی تابعی از فاصله‌ست که خود به تنهایی فرهنگ را از این رو به آن رو می‌کند. از تهران فاصله بگیریم، شهرها را طی کنیم، کشورهای اطراف را بگردیم و برسیم به مثلا اروپا. شاید در تبریز، اصفهان، بندر عباس، امارات یا ترکیه میشد خانه را فهمید، اما اینجا در این پارک دیگر خیلی سخت است. باید هر لحظه اطراف را با چشمانت بشکافی تا حفظت شود. چه زحمت و دقتی می‌طلبد اینجا را «خانه» فهمیدن.

تکرارهای مبتذل

من بعضی وقت‌ها نقطه‌های تصمیم گیری زندگی‌م رو دور زدم. ولی وقتی مسیر برایم روشن بوده، قرص و محکم از این دور زدن لذت بردم و چیزی از حس گناه یا انفعال را هم نداشته‌ام.  این روزها افسردگی منو زمین زده. حال و آینده و گذشته رو در هم کوبیده. شور و علاقه‌های گذشته تبدیل شدن به رشته‌ای از سوالات مبهم و بی‌جواب و به تبعش آینده هم روی هیچ چیز سوار نیست. پایان دوره‌های مختلف زندگی آدمو مجبور میکنه تصمیم بگیره. نمی‌دونم اگه این پایان‌ها و اجبارها نبودن من جرئت انتخاب چیزی به قیمت از دست دادن چیز دیگه رو داشتم؟ آیا اصلا مفهوم هزینه دادن رو میفهمیدم؟ من همه‌چیز را هم‌زمان با هم می‌خواهم. خیلی عجیب است. یعنی آدم بعد از چندسال زندگی در جوانی و بزرگ‌سالی میفهمد نمی‌شود هم کیک را بخوری هم آن را هم‌زمان در دست داشته باشی؟ و بعد انقدر این کلاف سردرگمِ تصمیم را تنهایی با خودت دور میزنی که دنیایت می‌شود همین یک تصمیم. همه‌ی این چیزها رو هم میدونی. میدونی «بابا! تجربه می‌کنی، دنیا به آخر نمی‌رسد، تو فقط با همین یک تصمیم تعریف نمی‌شوی، هزار سوراخ دارد..» اما ذهنت دست برنمیداره، ایرادهای مختلف می...

به شور گذشته که بازمی‌نگرم

از صبح که پایم را از در گذاشتم بیرون دیدم سر ناسازگاری دارم با جهانِ بیرون. و خوش به حال جهان که بوق ماشین خراب است. ِاز سالی که دانشجو شدم تا امسال، این اولین سالی بود که ۱۶ آذرش خیابان را پر نکرده بود از پلیس‌های سیاه و سبزِ بیسیم به دست. خیابان خیلی آرام بود با ترافیک همیشگی و آفتاب ملایم لوسی که بهمان پوزخند میزد. اما خب دروغ چرا هنوز دانشجوهایی داریم که ۱۶ آذر را مناسبتی برای اعتراض می‌دانند و مراسم انجمن اسلامی دانشگاه را راهی هموار و مناسب برای این هدف.  وارد دانشگاه که شدم دیدم بیرونِ محوطه‌ها خلوت است و افراد کم‌کم جلوی تالارچمران جمع می‌شوند. من با خودم می‌گفتم :‌ «اوو.. خیلی زود است بابا برید چای نباتتان را بزنید فعلا» اما خب هی به خودم هشدار می‌دادم : «جمع کن نگاه تمسخرآمیزت را! مثل تو بشوند خوب است؟» همه‌ی این هارا می‌گفتم تا تعادل حفظ بشود.  رفتم کلاس و کار و بارهایم را انجام دادم، برگشتم دیدم جمعیتِ پشت در چند برابر شده و هر لحظه بیشتر میشد. از خودم پرسیدم: «من چرا به ذهنمم خطور نکرد برم؟»  یادم آمد سال اول بودیم، من با هم‌دوره‌ای‌هایم خیلی ف...