به شور گذشته که بازمینگرم
از صبح که پایم را از در گذاشتم بیرون دیدم سر ناسازگاری دارم با جهانِ بیرون. و خوش به حال جهان که بوق ماشین خراب است.
ِاز سالی که دانشجو شدم تا امسال، این اولین سالی بود که ۱۶ آذرش خیابان را پر نکرده بود از پلیسهای سیاه و سبزِ بیسیم به دست. خیابان خیلی آرام بود با ترافیک همیشگی و آفتاب ملایم لوسی که بهمان پوزخند میزد. اما خب دروغ چرا هنوز دانشجوهایی داریم که ۱۶ آذر را مناسبتی برای اعتراض میدانند و مراسم انجمن اسلامی دانشگاه را راهی هموار و مناسب برای این هدف.
وارد دانشگاه که شدم دیدم بیرونِ محوطهها خلوت است و افراد کمکم جلوی تالارچمران جمع میشوند. من با خودم میگفتم : «اوو.. خیلی زود است بابا برید چای نباتتان را بزنید فعلا» اما خب هی به خودم هشدار میدادم : «جمع کن نگاه تمسخرآمیزت را! مثل تو بشوند خوب است؟» همهی این هارا میگفتم تا تعادل حفظ بشود.
رفتم کلاس و کار و بارهایم را انجام دادم، برگشتم دیدم جمعیتِ پشت در چند برابر شده و هر لحظه بیشتر میشد. از خودم پرسیدم: «من چرا به ذهنمم خطور نکرد برم؟»
یادم آمد سال اول بودیم، من با همدورهایهایم خیلی فاصله داشتم. اما این وسط دوست خوبی داشتم که همراه من بود و ترمز هیجانات احتمالیام. غیبتهایم تهکشیده بود اما باز هم نرفتم که برسم به این مراسم. چه شور و هیجانی بود. اصلا تمامش همین بود. به زور میگشتی دو کلمه حرف حساب از حمیدرضا جلایی پور بشنوی و چند نفر دیگه. صدای شعار و اعتراض و کف و سوتهای بعد از عکس میرحسین.
الان که میبینم میگویم چقدر کم پیش آمده در این مراسمها با هم صحبت کنیم. یکی از خود ما حرفهای خوب بزند. ننشسته باشیم تا یکی دیگر بیاید برایمان حرف بزند که وسطش هوار بکشیم و هیجاناتمان را بیرون بریزیم .سالهاست سنت این مراسمها همین است. ۸۸ شده خاطرهی دردآور و دوری که فقط فیلمها و عکسهایش را با صدای پرهیجانِ مجری دوره میکنیم. تمام طلبهایمان را جمع کردهایم در ۸۸ و هر روز بیشتر وا میدهیم. به بکننکنها. به نصایح معقول اساتید که خیر دانشجو رامیخواهند. خیلی وقت است ننشتهایم دربارهی امروزمان حرف بزنیم. دربارهی خودمان. درمورد هرآنچه میتوانیم انجام بدهیم اما قدمی برنمیداریم.
حال و روزِ من به کنار، همه چیز میتوانست دگرگونه باشد. میشد گذشته را فقط «شورِ یک دانشجوی سال اولی» ندید و میشد آن دانشجو امروز برود در کنار دیگران تا باهم حرف بزنند. من امروز را اعتراض نمیدیدم که اگر میدیدم میرفتم. اگر مجالی بود که با چند آدم ناشناس حرف بزنم حتما میرفتم.
من اعتراض را آنجایی میبینیم که وقتی میخواهی حتی در یک جمع ۳ نفره حرفی را بزنی صدایت بلرزد و موجودی ناشناس آرام زیر گوشت بگوید: «هیس! لازم نیست..»
Comments
Post a Comment