رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار، شادمانه و شاکر

مدت زیادی نیست از جا بلند شده ام. بعد از یک توقف طولانی بلند شدم و نگاهم را انداختم به رو به رو. فکر می کنم در پروسه ی افسردگی، سنگین ترین گام ها همان «از جا بلند شدن» است، اما وقتی بلند شوی، می بینی باید جبرانِ تمام ِزندگیِ نکرده ت را بکنی و آن قدر از تو انرژی بکشی و بدوی تا زندگی ات برسد به روال.

خیلی چیزها از یادم رفته. خیلی فضیلت های ناچیز زندگی را فراموش کردم. مهم ترین چیزی که این وسط یادم رفته بود آدم ها و ارتباط بود. یادم رفته بود آدم های جدید چه طور وارد زندگی ام می شدند؟ و حالا برای دوباره پیدا کردن و چیدنِ همه چیز دارم خیلی تلاش می کنم. چشم هام را باز کردم و نمی گذارم بسته شوند. تداوم. تداوم.
ظاهر زندگی چیز مهمی بود که لزومی به جمع کردنش نمی دیدم اما به تجربه دیدم رابطه ی اینتراکتیوی برقرار است بین ظاهر و باطن زندگی و ظاهر زندگی هم می تواند بر احوالاتِ درونی ام اثراتِ مهمی بگذارد. 
ظاهر زندگی ام شاید داشت از باطنش هم سخت تر می شد و باید جمعش می کردم. گاهی این فکر به سراغم می آید که نکند دارم زیادی مشکلاتم را می پوشانم؟ و خب وا می دهم به جلسات روان کاوی چون قدری خسته ام و مغزم قدرتِ تحلیل و واکاوی سابق را ندارد. 

هنوز نمی توانم به خودم فضا بدهم که قبل از تجربه های ریز و درشت فکر کنم. باید بروم وسطِ تجربه. سکوت کنم، صبر کنم و دقت کنم تا دستم بیاد و لمس کنم لذتِ خوابیده در آن تجربه را و بعد اندک اندک خودم را پیدا می کنم می بینم خندان و خوشحال در حالی که کله اش تو خودش است دارد سنگ ها را انتخاب می کند، شعر می خواند، چشمانش از امید برق می زند و کوه را می آید پایین، نرم نرم.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک