ترس‌ها - دلبستگی به شهر

خودم را در پارکی در لندن -که سابقا هم در کودکی در آن بازی می‌کردم- تصور می‌کنم. گویی قرار است آنجا ساکن شوم و مدتی را در خانه‌ای در همان نزدیکی زندگی کنم. ناگهان به حاقِ این واقعیت پی‌می‌برم که چه‌قدر با تهران آشِنام! و چه بیگانه‌ام با مناطق دیگرِ جهان.
همه‌ی درزهای دیوارها، خطوط آسفالت‌ها و گیاه‌هایی که در هر شکافی سبز شده‌اند، همه را بلدم. اما آنجا چه؟ همه چیز مصنوعی مینماید. انگار همه چیز جاذبه‌هایی توریستی‌ست. آنجا خانه‌ی من نیست.
فکر می‌کنم با دقت خوبی می‌توان گفت این آشنایی و بیگانگی تابعی از فاصله‌ست که خود به تنهایی فرهنگ را از این رو به آن رو می‌کند. از تهران فاصله بگیریم، شهرها را طی کنیم، کشورهای اطراف را بگردیم و برسیم به مثلا اروپا. شاید در تبریز، اصفهان، بندر عباس، امارات یا ترکیه میشد خانه را فهمید، اما اینجا در این پارک دیگر خیلی سخت است. باید هر لحظه اطراف را با چشمانت بشکافی تا حفظت شود. چه زحمت و دقتی می‌طلبد اینجا را «خانه» فهمیدن.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک