تکرارهای مبتذل

من بعضی وقت‌ها نقطه‌های تصمیم گیری زندگی‌م رو دور زدم. ولی وقتی مسیر برایم روشن بوده، قرص و محکم از این دور زدن لذت بردم و چیزی از حس گناه یا انفعال را هم نداشته‌ام. 
این روزها افسردگی منو زمین زده. حال و آینده و گذشته رو در هم کوبیده. شور و علاقه‌های گذشته تبدیل شدن به رشته‌ای از سوالات مبهم و بی‌جواب و به تبعش آینده هم روی هیچ چیز سوار نیست.
پایان دوره‌های مختلف زندگی آدمو مجبور میکنه تصمیم بگیره. نمی‌دونم اگه این پایان‌ها و اجبارها نبودن من جرئت انتخاب چیزی به قیمت از دست دادن چیز دیگه رو داشتم؟ آیا اصلا مفهوم هزینه دادن رو میفهمیدم؟
من همه‌چیز را هم‌زمان با هم می‌خواهم. خیلی عجیب است. یعنی آدم بعد از چندسال زندگی در جوانی و بزرگ‌سالی میفهمد نمی‌شود هم کیک را بخوری هم آن را هم‌زمان در دست داشته باشی؟
و بعد انقدر این کلاف سردرگمِ تصمیم را تنهایی با خودت دور میزنی که دنیایت می‌شود همین یک تصمیم. همه‌ی این چیزها رو هم میدونی. میدونی «بابا! تجربه می‌کنی، دنیا به آخر نمی‌رسد، تو فقط با همین یک تصمیم تعریف نمی‌شوی، هزار سوراخ دارد..» اما ذهنت دست برنمیداره، ایرادهای مختلف می‌گیره.
در ایجادِ خلل، ذهن خلاقی دارم. در یک ثانیه گند میزند به تصمیمی که روزها برایش زحمت کشیدم. 
خسته می‌شوم. درِ مغزم را میبندم. زندگی می‌کنم در سطح و همه چیز پشت در درجریان است..

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک