برای الف

چند شب پیش او مقدار زیادی قرص خورده بود که آرام بگیرد. شب با نگرانی زیادی خوابیدم، و آخر از کابوسی بیدار شدم که در آن من و تو سعی داشتیم او را از سیاهی بکشیم بیرون. همزمان هم از اینکه بین ما محبت عمیقی هست احساس گناه میکردیم. بیدار شدم و دلم برایت تنگ شده بود. کتاب‌هایت اینجاست، هیچ‌وقت نرفتم سراغشان. به خیلی چیزها نباید پا داد.

حالا همه می‌خواهیم بیاییم تو را ببینیم ظاهراً. دلم لرزید. یک لحظه دلم نخواست بیایم، چون که دلم برایت خیلی تنگ شده و انگار اگر ببینمت دلم تنگ‌تر خواهد شد. دلم برای اینکه حرف بزنم و تو سکوت بی‌انتهایی بکنی تنگ شده. بسته‌ی دستمالت را هم هرروز حمل میکنم. داده بودی که وقتی گریه می‌کنم با آن دستمال‌های زبر بازیافتی صورتم را خراش ندهم. از آن به بعد باز هم خیلی گریه کردم، به دلایل مشابه، آنقدر گریه کردم که خیلی چیز‌ها خشک شد و شفافیتم را از دست دادم. هربار فقط به دستمالت نگاه کردم که بهم میگفت چقدر خرم، شاهد همه‌ی ماجراها بود.

Do you ponder the manner of "things?"

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک