Walking with one through a familiar pain
رشتهی کلماتش تند و بیانتهاست، همهشان بوی چنگ انداختن میدهد؛ کمک خواستن از کسی که دلت را شکسته. بوی کلماتش فضای سرم را به آنی پر کرد، دردش توی جانم شروع شد، انگار که خودم بودم که این درد را حس میکردم.
انگار همدردی وقتی معنای شدید و دقیقی پیدا میکند که تو آن درد را با مغز استخوانت کشیده باشی، لحظه لحظهاش را یادت باشد و جاپای لغزشها را خوب بلد باشی. مرحله به مرحله، انگار که صدبار یک داروی اعتیادآور را ترک کرده باشی.
نمیدانستم خوشحال باشم از اینکه جای او نیستم یا زجر بکشم از تصور اینکه کسی از اطرافیانم در همان رنج لعنتیای که من خوب میشناسمش گیر افتاده.
این قصهی درازیست. از اولین باری که در زندگی بو کشیدیاش مثل مرگ تا وقتی تجربهاش کردی بارها در جوانی، و اینکه چطور برای آخرین بار از دستش فرار کردی و او در زندگیت ماند و معنای دوستداشتن پویا شد.
Comments
Post a Comment