ریزِشْ

دلم میخواهد از او بپرسم چطور با مرگ پدر و مادرش کنار خواهد آمد؟ تصورش چیست؟
انیمه‌های ژاپنی، هایکوها، افسانه‌های کهن ژاپن، و خطاطی‌هایشان، همه به من می‌آموزد چطور باید با هرآنچه مرا در برگرفته یکی شوم، و چطور باید با طبیعت هرچیز کنار بیآیم و به صلح برسم. یاد گرفتم هرچیزی به اندازه‌ی وجودش ساده‌ست. اما یک جایی هست که این آموزه‌ها همگی از کار می‌افتند؛ آن گاه که پای مرگ در میان است.
"Bending gracefully towards its own root, its own death,"
همین یک بند را نمی‌توانم.
وقتی به مرگ اطرافیانم فکر میکنم، میبینم یک انتخاب جلوی رویم هست؛  پذیرش طبیعتِ ریزش و مرگ یا نپذیرفتن آن و مرگ را سرانجامِ زودهنگامِ خویشْ کردن. بدیِ این سناریو این است که مرگ همیشه پیروز است، چرا که مرگ همیشه و همه‌جا هست، مثل هوایی که نفس میکشیم.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵