To believe

عجیب بود. کش سرم را یک سال پیش ازم گرفت‌ و دلیلش را هم نفهمیدم. آخر مصرفی هم برایش ندارد. نه آنقدر نزدیک بودیم که بخواهیم اشیا را به یادگار، برای ردپاهای معنی‌دار، به هم بدهیم، نه آنقدر دور بودیم که بتوانم ابهام ته ذهنم را بیان کنم.
بعد از یک سال و نیم که دیدمش، او همان بود، با وجود تمام سختی‌ها، تاب آورده بود. تصمیم گرفته زنده بماند در این دود. باهم از حال امروز شروع کردیم و رفتیم به گذشته‌ها، به آن چهار پنج سالی که من آوت‌لایر بودم، و حالا میدانم او هم بوده‌. روایت خاموش آدم‌های قدیم را شنیدم. شنیدم که می‌گفت فلانی بی‌تصمیم‌ترین و سردرگم‌ترین آدم جمع بوده. بعد همه‌ی آن ستایش‌هایی که میشد را به یاد آورده‌ام، همه می‌گفتند فلانی را ببین چطور هدفمند و مصمم است. بی‌پرده و راحت برایم قصه‌ها را یکی یکی شکافت، مجموعه‌ی مختصر و مفیدی شد از آنچه اطرافمان، در فضای مشترکمان، در جریان بوده.
از خودش گفت و اسپایک‌های عجیب زندگیش، چطور درگیر آدم‌ها می‌شده و چطور این انزوای جالب را انتخاب کرده. بهم گفت که به نظرش حال من خوب است و بزرگ شده‌ام. درباره‌ی maturityم بهم دید داد، و من را در این جاده‌ی سخت اما روشنی که در پیش گرفته‌ام محکم کرد‌. حالا بهتر میدانم کجام، بزرگ شدن برای من چطور است، و چالش پیش رو چیست. حالا دیگر میدانم هیچ معنی ندارد اگر بخواهم مثل پارسال زندگی کنم، زندگی امروز و اینجاست و باید با مختصات جدید زندگی جریان را تغییر بدهم.
کش را دور دستش دیدم وقتی داشت رانندگی میکرد، فکر کردم لابد دوست‌دخترش این را بهش داده. پیاده شدیم گفت یادم باشد چیزی را نشانت بدهم، بعد که رفتیم بالا نشان داد و گفت "اینو یادته؟" و من یادم آمد همه چیز را. یک شبِ بدمینتون کنجکاو شد که این چیست و کش را از من گرفت.
امروز که از سر کار آمد توی دستش بود هنوز. نمیدانم چرا.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵