گریه‌ام میگیرد

گریه‌ام میگیرد از آنچه می‌شنوم. قصه باورنکردنی‌ست و روایتش را برنمی‌تابم، حتا کمی خجالت میکشم.

حجم حساسیتم در زندگی دارد دیوانه‌ام میکند، درعین حال برای پوست‌کلفت شدن در جنگ‌ام. هرکس رد پای سیاهی در من به جا گذاشته است، به غیر از ص و ز و ن و باقی تکه‌های وجودم.

تنم درد میکند، چشم‌هایم میسوزد، و کسی در من از دیروز تا همین حالا، یک‌تنه در حال جنگ بوده. پاره پاره و خسته‌ام. از کف دستانم، و چشمانم، خون میریزد. این اغراق نیست، بلاییست که بر سر روحم می‌آید. تنم را وقف این جنگ لعنتی کردم. کاری که هیچ آدم عاقلی نمیکند. از خودم میترسم. اعترافاتیست که زودتر باید بروم و بلند اعلامشان کنم.

گاهی حس میکنم دیگر هیچ‌کس به غیر از عزیزانم، در زندگیم جای ماندگاری نخواهد داشت، و جهانِ فرای آن‌ها، بی‌رگ و ریشه است- بی‌اصالت و مدرن.

سعی میکنم معنای زندگی را، در خود زندگی ببینم، سعی میکنم به زندگی بازگردم، هرروز، مداوم و پیوسته.

کاش من خودم را بیش از هرچیزی در جهان دوست داشتم. اما من چنین نیستم. من آن زیبایی‌ها و لطافت‌های جهان را، آن تار و پود‌ها را بیشتر از هرچیزی دوست میدارم، از خودم هم بیشتر. برای همین است که من لاله‌ی خونین‌ام، زخمی امید و دل‌آزرده.

صدای ضعیفش را پای تلفن به یاد می‌آورم که به من گفت، دوستت دارم. خجالت‌زده و غمگین. همان لحظه صدایی آمد، صدای ترس‌هایی که جاری شد.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵