دریای سیاه
انگار تمام نفتهای خاورمیانه را در دلم ریختهاند. دلم نمیخواهد سپتامبر بشود و بگویم عجب سال بیدستآوردی بود و همهش در transition phase خلاصه شود. اما این سیاهی مرا آخر ممکن است به همین نقطهای که دوستش ندارم بکشاند.
تمام روز در حال استخراج نفت بودم، این سیاهی غلیط و مواجی که هست در تمام جانم. اولین کاری که میکنم این است که به کسی بروزش نمیدهم، تمام اذیتش را دیگر خودم یکتنه به جان میخرم. بعد شروع میکنم لیوانْ لیوانْ سیاهی را بیرون ریختن، به هرچیزی که میتوانم چنگ میزنم تا نور بتابد. خوشحالم که حتا اگر دل خودم روشن نشود، دل کسی را دیگر تاریک نمیکنم. این باعث میشود وقتی در عمق تاریکی به سر میبرم، او که از حال من خبر ندارد ناگاه بگوید دوستت دارم. همین برای چند دقیقه روشنم میدارد.
پذیرش این استیصال و حجمِ نابرابرِ سیاهی سخت بود. واقعیت این است که تا میدان جنگ را نپذیری و باور نکنی، تمام تلاشهایت مثل کسیست که فقط صورت مسئله را پاک میکند و آرزو میکند کاش چیزها به شیوهی دیگری در جریان بودند. حالا میدان را پذیرفتهام و به پهنای جان گشودهام، هرروز جنگ است، جنگ با صورتهای مختلف سیاهی، جنگ با موجهای زندهی خستگیناپذیر. صبحها گاهی با خودم میخوانم "ای باد صبح! نیک رنجیده خاطریم."
Comments
Post a Comment