زیباییهایی که درمانم نمیکنند، که بهم انگیزهی بودن و شدن نمیدن؛ اونجا که کیارستمی میگه رویا یه پنجرهاس به زندگی، و من میپاشم.
من از آذرماه متنفرم.
همه از چشمها میپرسند. از خشکی و قرمزی اطراف. یادشان رفته اشک شور است و نمک با پوست آدمی چه میکند. خیابان طالقانی، شب یلدا، پارک طالقانی، کیک تولد، تاب و سرسره، دیوار کوتاه خانهی کناری که درخت از آن کجا سر بلند میکرد، شیر آبخوری، تنهایی ما دونفر. چه وقت رژه رفتن اینهاست در سرم. نمیفهمم. آدم چرا باید برگردد این همه عقب. شنهای پارک، کفشهام، اینها تک به تک دارند سرم آوار میشوند. تنهایی ما هم پر از رنج و تلخی بود، هم پر از بیشترین قدرِ دوست داشتن. هنوز هم همینطور است. یکی از این پتوهای نو را بده بکشم روی اینها، این زخمهای کهنه. روز دارد باز از نو میرسد.
Comments
Post a Comment