باید بنویسم که نمینویسم
صبح سه قطار را از دست میدهم. حاضر و آماده روی صندلی نشستهام اما حال تکان خوردن ندارم. اصلا تعریف کردن این جرئیات یا دقت کردن بهشان به کلی اهمیتش را در زندگیم از دست داده. درواقع انگار هیچ چیز دیگر آنقدر مهم نیست، خسته شدم و شانهام را از آن زیرها بیرون کشیدهام. آن اعتقادم به روایت بود که باعث میشد دستهایم را بلند کنم از شور و هیجان؟ آن هم غیبش زده. اصلا به هیچ چیز اعتقادی ندارم انگار، هرکس هرکار دلش میخواهد بکند، به من چه!
صبح توی قطار چهارم که بالاخره گرفتمش، خانمی از میانهی راه سوار شد و نشست رو به روی من، کمی آنطرفتر طوری که بتوانم راحت او را دید بزنم. صورتش وحشتزده و خوابآلود بود، موهاش پریشان، معلوم بود فقط حمام نرفته. شروع کرد به آرایش کردن، با هر تلاشش برای آرایش خودش سنگینی تنم را بیشتر حس میکردم، انگار سالها یک گوشه پوسیده باشم.
در قطارهای پنچ و شش میفهمم آنچه حقیقی نیست منم، نه دنیای بیرون.
Comments
Post a Comment