از سعیِ تعمیر

کاش کاشف این شعرها من بودم اما به قدر نیاز صبور نیستم.

شب وسط خرابه‌ی کارهام یادش کردم. عزیزترین استاد و معلمم است. دیر به دیر یادش می‌کنم و از این جهت خیلی بی‌معرفتم. مخصوصا که میدانم جهان تنهایی دارد. در این یک سال یک ایمیل خشک و خالی هم ننوشتم برایش. همیشه منصرف شده‌ام پیش از آنکه نوشتنش را شروع کنم.
از اولین ماه‌های دانشجویی‌ام فهمیدم از آن‌هاست که مرا علاقه‌مند می‌کند، انگیزه‌ام را زیاد می‌کند و نگاهش عمیق و ظریف است. تلاش‌هایم برایش، برای کار کردن و نزدیک شدن به او به دیوار‌های سختی می‌خوردند که سختیشان از طبیعتِ سال‌اولی بودن من می‌آمد. دانسته‌هایم حتا خواندن مقاله‌ها را هم کفایت نمیکردند، اما خب کنجکاو و پرانرژی بودم. خردادماه سال اول یا دوم دانشجویی‌ام پایان‌نامه‌ی خودش را به من داد تا بخوام و روی فرم جدیدی از مسئله شروع به کار کنم. مدام در رفت و آمد به دفترش بودم. همه‌ی جهانم با همین مسئله‌ها و دانسته‌های نو رنگ می‌گرفت. آن وقت‌ها با آخرین روزهای دانشجویی‌ام خیلی فرق داشت. روزهای آخر تنها رفیق بازمانده‌ام در راهروهای دانشکده او بود. دیگر از مسئله‌های حل شدنی حرف نمی‌زدیم، از آن‌ها که دوسال اخیر گریبانش را گرفته بودند حرف می‌زدیم. از چاله‌هایی که گاهی از نزدیک شدن بهشان ترسیدم و نخواستم بیشتر بشنومشان. خلاصه مکالمات‌مان تغییر ماهیت داده بود. اواخر هربار که به دفترش میرفتم، یادم می‌افتاد که چقدر فلان چیز را دوست دارم و چقدر قشنگ است. همین اصلا مرا زنده نگه‌داشت و نگذاشت زیر بار تصمیمی که گرفته‌ام بمیرم.
حالا بعد از یک سال و نیم، حس می‌کنم سال‌های زیادیست از کلاس و دفترش دورم. امروز لا به لای کارهایم، تصویری از ذهنم گذشت و حس‌های قدیمم را برای چند‌ثانیه از لای سلول‌های پوستم گذراند. باورم نمیشد. اسم جفتش ریاضی بود. من در زمانی دور در گذشته با استادم ریاضی می‌خواندم، امروز هم ریاضی می‌خوانم، همراه کسی یا کسانی که علاقه و ظرافت کافی را ندارند، من هم دیگر پی‌اش نیستم. این‌ها فقط اسمشان یکیست، ذاتشان اما متفاوت است. امروز این کار معنی سابق را ندارد و من هرگز آنطور تحسین‌برانگیز، غنی، کافی، و قابل کشف نمیبینمش. طرز نگاه من و حس من در هر لحظه و هرروزِ این یک‌سال غیرقابل انکار بود و تلاش‌هایم برای مجاب کردن خودم بی‌سرانجام. این است که هرقدر تلاش می‌کنم، به آنجا که میخواهم نمی‌رسم، حال اگر ظاهرش تا حدی تحسین برانگیز باشد، آنچیزی نیست که میخواستم سازنده‌اش باشم، حس و حالم به آن ناخوشایند و تغییرناپذیر است.
خوشم نمی‌آید از دست و پنجه نرم کردن با این حقیقت، چون‌ که تزلزل و ناآرامی سختی را به دنبال می‌آورد و تبعاتش را نمیخواهم بپذیرم.
سردرگمی، سوال‌هایی که جنسشان همجنس کارم نیست اما لازم دارم که بدانم و درعین حال به دنبال جوابشان نمیروم، بیگانگی و دوری از محتوا، همه‌ی این‌ها را یک جا حس می‌کنم و حس می‌کنم اینها نمی‌گذارند آنطور که دلم میخواهد کار کنم.
امروز که یاد استادم کردم یادم آمد چه می‌خواستم و فاصله را سنجیدم.
این بیت را خیلی به موقع پیدا کردم که شرح حال من است، یک‌سال گذشت به تعمیری که فقط استخوان‌هایم را شکست.
عاقبت از سعیِ تعمیر این بنا خواهد شکست
این قصه‌ی دقیق و غالب ریاضی است با من. کما اینکه این بیت به طرز دردآوری در خیلی از ابعاد و روایت‌های زندگی من به روشنی معنی میده.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک