دلتنگم آنچنان که گر بینمت به کام،
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

کفش آبی قشنگی بود که پایم را میزند. تلاشم را برای پوشیدنش می‌کنم و شب‌ها تاول پاهایم را تحمل می‌کنم. آخر خیلی قشنگ است و پای من به این همه قشنگی فقط عادت ندارد. خب عادت می‌کند!
خیلی چیزهای این زندگی این شکلی شده‌اند، قشنگند، اما چیزی نیستند که من نیاز دارم‌. این است امروز کم آورده‌ام. آدم‌های لندن آدم‌هایی نیستند که من کم دارم. بخشی از من به یغما رفته است، من مکالمات روزمره‌ام که روزی همه‌ی من بودند را از دست داده‌ام و بعضی چیزها جایگزین ندارند. درد نبودنشان یک طوری مثل یک سرطان جدید سر از زندگی آدم درمی‌آورد و بعدا میفهمی آه! این جای زخم فلانی بود.
کفش‌ها و لباس‌ها و زیبایی‌ها و هیجانات و تمام آنچه اسمشان را بلند و پرطنین "زندگی" میگذاری حاصل خطای دید عمومی‌ست و قرار نبود تو هم به آن دچار شوی. خیلی وقت است توی این زندگی جدید دلم گرم نیست. اصلا همیشه سردم هست، دیگر خیال گرمای یک دوست‌داشتن را هم در سرم نمیپرورم و همین است که مرا به این این استیصال کشانده. که خیال هم مرا به سرزمین امنی نمی‌برد و توی سرما و تاریکی زمین‌گیر شده‌ام. انگار امید دوردستی نمانده و هیچ کجا خورشید روشنی منتظر ما نیست. بله، انگار خورشید هیچ نکرده‌است بر ما مادری. دلم به هیچ چیز گرم نمی‌شود.
خرمن امید مارا کاه ماند و دانه رفت.
تلفن را که برداشتم عصبی‌تر شدم ناخودآگاه. انگار میدانستم این فرصتی‌ست برای پرخاش و ابراز خشمم. مرزهای حرف نزدن و به اشتراک نگذاشتنِ خودم را درنوردیده‌ام و این برایم باورناپذیر است. دیگر صدایی از من بلند نیست و راهی از من به کسی نیست. سعی کردم خشمم را بروز دهم که بعدش گشایشی شود برای حرف‌های بهتر، برای نقطه‌ای که بالاخره آنچه لازم را بگویم و بشنوم. اما نشد. خشمم بی‌اندازه بود و بعد از چند دقیقه ترجیح دادیم واردش نشویم. همه‌ی آنچه باید از دست میدادم را به یک باره جمع کردم توی خودم گذاشتم همانجا نهان بماند.
توضیح‌ناپذیرترین شده‌ام، توضیح‌پذیری تابعی از شفافیت من و فهم اطرافیانم است. اینجا کسی شبیه تو نیست. گمان نمیکنم جای دیگری از دنیا هم کسی شبیه تو باشد.
همه‌ی قصه در همین خلاصه می‌شود انگار؛
خورشید آرزوی منی، گرم‌تر بتاب.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵