زندگی کردن در جایی که غم نیست، ولی درواقع هست، چیز عجیبیست. چهار پنج سالِ اخیر را طوری زندگی کردم که غم‌ها و نگرانی‌هایم مثل باقی احساساتم توی تمام لحظه‌هایم جاری بوده.
سراغ کتاب‌ها و شعرها نمیروم. از عمد نمیروم. تاب گریه‌های خودم را ندارم. صبوری ندارم. قبلا میتوانستم شب تا صبح‌های زیادی را صرف دست و پنجه نرم کردن با خودم و غمم بکنم، اما امروز طوری زندگی میکنم که هیچ‌کدام از حقایق دردناک را نبینم، در لایه‌ی سنگینی از انکار زندگی میکنم.
فکر می‌کنم دلم برای خودم تنگ شده. برای خودِ قبلی‌م. برای آدمی که با کلمه‌ها به جنگ مشکلات می‌رفت و روایت‌ها صدای بلندش بودن. دلم برایش تنگ شده. زندگیِ سختِ تهران آن آدم را ساخته بود. لندن شاید امکان آن‌ْطور بودن را به من نمی‌دهد. خسته شدم از لذت بردن از نوع جدیدم. دلم همان راوی سابق را میخواهد. نه این آدمی که لایه‌های زیادی را پنهان کرده و حالا سنگین شده. بدتر از همه اینکه از نظر خودش "معمولی" شده. برای یک‌بار هم که شده میخواهم به طور رسمی از این لفظ استفاده کنم؛ "معمولی" یعنی بسیار پرتکرار است، بیشتر آدم‌هایی را که دیده‌ام، برای بالا و پایین‌های کوچک زندگیشان روایت نداشتند و من نهایتا این لفظ را به آن‌ها اعطا کردم، برای همین به نظرم معمولیِ من با معمولیِ دیگری اصلا یک معنی ندارد و برای همین است که صفت عام معمولی کلمه‌ای بی‌معنیست. معمولی‌های من احساساتشان کف دستشان جاری نیست و خودشان را پنهان می‌کنند. من به این میگویم یک طور "معمولی" بودم. من نباید این میشدم. کارکرد کلمه‌ی معمولی اصلا همین بود، مشخص کردن خط قرمزهای "شدن".
رام شدم و شاید بزرگ، دوست ندارمَش.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک