وقتی سایه‌ها میریزند

حقیقت این است که این لذت تازه و عجیبیست، خوابیدن با پاهای لخت روی چمنها، بعد از یک روز کاری عادی. چمنها قرار است تو را از حرام کردن عمر نجات دهند و کارشان را خوب بلدند. گاهی فکر میکنم که آنشرلی شش یا هفت سالهای هستم که تازه به خانهی ماریلا و متیو کاتبرد آمده، اما این حقیقت ندارد، چون که اصلا «خانه»ای در کارنیست.
به سادگی طبیعت اینجا و همین چند نفر اطرافیانم که آدمهای شفافی هستند، لبخند و زندگی را یادم میآورند. کاش که ‌‌صاینجا بود. آن وقت دستش را میگرفتم تا دوتایی از جهانهای سیاه خلاص شویم.
سایه‌ها ریخته‌اند و برای چندساعت میگذارند روشنی روزها را ببینم.

Comments

Popular posts from this blog

An Opening

سوم فروردین ۹۵