"زندگی دوگانه‌ی ورونیکا"

ساعت سه صبح بود و کلافه بودم از اینکه بعد از سه ساعت جان کندن در رختخواب، هنوز بیدار بودم. در چشم به هم زدنی، در حالی که داشتم از این رو به آن رو میشدم، یک لحظه دیدم که چقدر زندگی‌ام در تهران شیشه‌ای و مصنوعی است و من چندروز دیگر باید بی‌دوستانم اینجا را ترک کنم و بروم جایی که الان چیز زیادی از آن در یاد ندارم. تصویرهای ذهنم در فاصله میمیرند. این مدت فقط به دیدار دوستانم و تلاش برای پر کردن خلاء حضورم در این چند ماهی که نبودم گذشت. من اینجا دیگر جریانِ زندگیٍ از آنِ خودی ندارم. از همه بدتر اینکه آواره‌ام. تنها هویت پررنگ‌ام آدمی‌ست که آمده عزیزانش را ببیند و برود.
درحالی که غلت میزدم می‌خواستم پاهایم را از عصبانیت روی زمین بکوبم. دردم می‌آمد از این واقعیت که من هرروز باید به محل جدیدی از خواب عادت کنم، به دیوار‌ها و پتو‌ها و ملحفه‌های نو. خسته شدم. اصلا چرا باید به خانه‌ی بابا عادت کنم؟ دیدم و بس بود. باید به دیدن بسنده میکردم و می‌فهمیدم جان ِ عادت کردن ندارم.
دلم سکون می‌خواست اما هیچ کجا آرام نمی‌گیرم و به ناچار همه چیز را موقتی و کم‌عمر می‌چینم.
به لندن که برگردم، باید عادت کنم به نوع جدیدی از کار. بعد باید به محل جدیدی برای سکونت عادت کنم، و بعد به رشته و هم‌کلاسی‌های جدید. رشته‌ای که شاید فرسنگ‌ها از تمام آنچه کرده‌ام متفاوت باشد. باید به سرعت به لندنی بدون مامان هم عادت کنم. مهم نبود که کم میدیدم‌ش، حضورش برایم حس خانه را تداعی میکرد، لندن خانه می‌شد. حالا می‌رود و من باید به نبودنش عادت کنم. اما مگر آدم به نگرانی می‌تواند عادت کند؟
اینها همه انتخاب من است، اما من انتخاب بهتری نداشتم، انتخابی نداشتم که سکون و رضایت جمع‌پذیر بشوند.
روزی تصمیم گرفتم که راه بیفتم و حرکت کنم، به قول زی حالا دیگر افتاده‌ام به راهی که معنی ندارد به این زودی از آن بیرون بیایم و بهتر است خودم را با فکر کردنِ مدام بهش آزار ندهم.
من هیچ موقع نمی‌دانستم نتیجه‌ی اول مهاجرت، حتی برای مدتی محدود، بی‌خانگی‌ست. مهاجرت برای من صاحب زندگی دوگانه شدن است، طوری که از هیچ کدام به دیگری، شاه‌راه پهن و دلبازی وجود ندارد و تنها باریکه راه‌هایی این دوجهان را بهم وصل می‌کنند. من سعی می‌کنم در این راه‌های تنگ و باریک گیر نیافتم و در هرکدام از این دو زندگی غرق بشوم، اما تهران مرا غرق زندگی نمی‌کند، پرتم می‌کند گوشه‌ی اتاق، بعد یک کیسه غم و بی‌انگیزگی پرتاب می‌کند سمتم و میگوید "این هم از سهم تو!"
تهران نمی‌گذارد دوستش داشته باشم، دلش نمی‌خواهد من آدم‌هایش را دوست بدارم، نمی‌گذارد صاف و بی‌غل‌وغش باشم. لندن اما اینطور نیست. مرکزی حول یک گردآب دارد و مدام می‌خواهد تورا بکشد در دایره‌های متحرکش. آن‌جا یاد گرفتم چطور رابطه‌ام را با جهان بیرون از خودم تنظیم کنم. تا امروز در لندن آنچه همیشگی بود، زندگی بود و گوشه‌ی تاریک غمناکِ اتاق، خالی از معنی بود. رویه‌ی تاریک لندن اما تنهایی‌ست. آدم‌ها درحال گذرند و انگار امکانِ ماندن نیست. همه چیز در تاریخ مشخصی فرو می‌پاشد و دوباره از نو.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵