امشب شاید کلمه‌ها برای ما گشایشی نباشن، برای درهایی که خودم بستمشون و شاید حتا خودش ناآگاهانه بست.
به جاشون، سعی کردم تحسین‌آمیزترین نگاهی که توی خودم دارم رو پیدا کنم و تحویلش بدم.
شاید که گشایشی باشه.
طوری از خودم ناامیدش کردم که اگه ده‌بار دیگه هم امروز بغلش میکردم فکر نمی‌کرد ممکنه دری رو براش باز کنم تا بیشتر وارد زندگیم شه.
کنار اون، نفس‌های زندگی از سختی و سنگینی می‌افتن، زندگی واقعی میشه، و من نرم، مثل باد، از روی هرچیز زشتی که اطرافم رو گرفته می‌تونم بگذرم.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک