امشب شاید کلمهها برای ما گشایشی نباشن، برای درهایی که خودم بستمشون و شاید حتا خودش ناآگاهانه بست.
به جاشون، سعی کردم تحسینآمیزترین نگاهی که توی خودم دارم رو پیدا کنم و تحویلش بدم.
شاید که گشایشی باشه.
طوری از خودم ناامیدش کردم که اگه دهبار دیگه هم امروز بغلش میکردم فکر نمیکرد ممکنه دری رو براش باز کنم تا بیشتر وارد زندگیم شه.
کنار اون، نفسهای زندگی از سختی و سنگینی میافتن، زندگی واقعی میشه، و من نرم، مثل باد، از روی هرچیز زشتی که اطرافم رو گرفته میتونم بگذرم.
من از آذرماه متنفرم.
همه از چشمها میپرسند. از خشکی و قرمزی اطراف. یادشان رفته اشک شور است و نمک با پوست آدمی چه میکند. خیابان طالقانی، شب یلدا، پارک طالقانی، کیک تولد، تاب و سرسره، دیوار کوتاه خ...
Comments
Post a Comment