امشب شاید کلمهها برای ما گشایشی نباشن، برای درهایی که خودم بستمشون و شاید حتا خودش ناآگاهانه بست.
به جاشون، سعی کردم تحسینآمیزترین نگاهی که توی خودم دارم رو پیدا کنم و تحویلش بدم.
شاید که گشایشی باشه.
طوری از خودم ناامیدش کردم که اگه دهبار دیگه هم امروز بغلش میکردم فکر نمیکرد ممکنه دری رو براش باز کنم تا بیشتر وارد زندگیم شه.
کنار اون، نفسهای زندگی از سختی و سنگینی میافتن، زندگی واقعی میشه، و من نرم، مثل باد، از روی هرچیز زشتی که اطرافم رو گرفته میتونم بگذرم.
It will make you bleed and scream and cry
به قدری زیباست که آدم از پا درمیاد با دقت کردن به ظرافتهای ذهنش. آرومه، انگار جهان فروبریزه اون میتونه بشینه کنارت؛ ساکت و اطمیناندهنده. لازم نیست بهش تکست بزنی، منتظر نمیشی تکست بزنه. همهچی راحته، خودش همه چیو میدونه، منم میدونم. سکوتمون اغواکنندهست. دلم میخواد تا ابد تو این سکوت باهم بمونیم. کنارش سبکترین خودمم. گاهی انگار از سالهای لیسانسم کشیده باشمش بیرون. صدای کهنهای در من رو بیدار میکنه. انگار سالهاست باهم گام برداشتیم و بزرگ شدیم. زیباست، زیباست. خطوط ذهن و چهرهش زیباست. اونقدر زیبا که یه لحظه «موندن» رو بیمعنی میکنه. اگه مجبور شدیم سکوت رو بشکنیم، یه چیزی از خودت بهم بگو که نمیدونم. دوست داشتنت راحتتر از چیزی بود که اول به نظر میرسید.
Comments
Post a Comment