Undiscovered Lives

نوعی از زندگی هست که آدم را بی‌اعتقاد می‌کند. بی‌اعتقاد به زمان، بی‌اعتقاد به آرزوها، بی‌اعتقاد به علاقه‌ها، و بی‌اعتقاد به جریان ساده‌ی زندگی. آن زندگی برای من، لابه‌لای روزهای شلوغ، که سرم گرمِ چیزهاییست که از زندگی دورند، ظهور می‌کند.
میشوم آدمی که همه‌ی متن‌های دنیا را در یک خط خلاصه می‌کند و قدرت بسط و پرورش موضوعات ندارد.
سرعت، زندگی‌ام را بلعیده. کم کم پختن غذا در نظرم امر عجیبی به نظر میرسد، چون که حسابی وقت‌گیر است. انگار مدار احساسات آدم را برداشته باشند و حالا چیزی درونت صاف، بی‌دردسر، و آسان شده.
شاید نزدیک دوماه باشد که برای خرید مواد غذایی به سوپرمارکت نزدیک خانه‌ام نرفته‌ام. تمام آنچه برای خودم لازم دارم ۲ ساعت سکوت شبانه در اتاقم است پیش از آنکه بخوابم. دیگر مثل ماه‌های اول، مثل زندگی تهران، احتیاج ندارم که یک بعد از ظهر را برای خودم بگذرانم. اصلا حرفی ندارم که با خودم بزنم. از همه جالبتر این است که حالا زمان بودن با همکلاسی‌هایم را با هیچ‌چیز عوض نمی‌کنم. برای یک بار هم که شده می‌خواهم بی فکر تمام شدن، از آن لذت ببرم.
چیز خوبی بین ما شکل گرفته، شبیه چیزهایی که تا الان داشته‌ام نیست. حتی قبلا در زندگیم هرگز چنین چیزی نخواسته‌ام، چون اصلا تصوری نداشتم. همین را دوست دارم. انگار که ما در خیابان‌های شهر، در حریم دیوارهای دانشگاه، در محله‌های اطراف دانشگاه، خانه را از نو یافتیم و شاید حتی ساختیم.
باهم بی‌اندازه خاطره داریم، و حرف، و هر لحظه دلم همین حرفا‌هایمان را میخواهد تا آشنایی و معاشرت با آدم‌های جدید.
حیف که لانه‌ها ویران میشوند.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵