سردرگم
تاب تنهایی این زندگی جدید رو ندارم. دلم میخواد تو بغل کسی گریه کنم. توانایی تحمل این تنهایی و کنترل زندگی متزلزلم رو ندارم. ۲-۳ ساعت با بابا پای واتسپ حرف میزنم و برای نیم ساعت چراغهای زندگی یه کم روشن میشن، اما اینجا همه چیز یادآور تنهایی و غریبگیه، یعنی کافیه چشمت بیفته به آینه یا یه کم بخوای به فضای سیاهت بتازی، میری تو باتلاق غم فرو.
بابا ازم خواست غذا درست بخورم، ورزش برم، خرید برم، وقتمو با تو تخت خوابیدن تلف نکنم. منم به خودم قول دادم، اما نمیتونم. میفتم تو تخت و شروع میکنم به گریه. از درد تنهایی و سختی مرحلههایی که باید طی کنم، از سختی زندگی تو هرحالتی، به خودم میپیچم. آرزوی نبودن میکنم حتی.
حس میکنم از روز اول بدتر شدم. نه تنها تنهام، بلکه حالم با زندگی حرفهایم هم چندان جالب نیست. چقدر میتونم تو این جنگ همهجانبه زنده بمونم؟ نمیدونم.
از همه عجیبتر اینکه دلم برای مامان شدیدا تنگ شده. هربار دیوانه میشم وقتی به دلتنگیهام فکر میکنم.
من همیشه تو سختیها به مرگ فکر میکنم، گاهی به خودکشی.
آدما فک میکنن که تو چه ضعیفی، یا چقدر بزرگش میکنی. اما اونا من نیستن، نمیدونن چه شدتی از وابستگی، دوستداشتن، عشق، و عادت توی من هست. نمیدونن من چه موجود از تنهایی گریزونی هستم درعین حال افتادم تو دامش. جایگاه دوستداشتن تو زندگی من با باقی آدمها یکی نیست. برای من عمق و ریشه، متر و معیارِ وجودن.
حس میکنم مردهم. چون از جهانم دورم و اینجا هنوز جهانی رو ستآپ نکردم. هنوز ستونهای جهان قبل رو پیاده نکردم. شاید با خودم نیاوردمشون، شاید هم هرگز نتونم جهانی رو بسازم.
Comments
Post a Comment