سردرگم و ناشکیبا
شب ۱شنبهست، هم دلم میگیره، هم خوشحالم از خوشیهای شهر، هم میترسم. این تمام آخر هفتهست.
پایین خونهم یه بار خونگی قشنگه، رو یه تپهی نه چندان بلند با چمنای سبز. دور تا دورش رو نردههای چوبی رطوبتخورده گرفتن و رو سطحش ۵ یا ۶ تا نیمکت و میز ۴نفرهی مستطیلشکل پراکنده شدن. تو روزای وسط هفته گاهی دونفر رو میبینی که اومدن برای خستگی در کردن یه کم شراب بخورن و یه کم حرف بزنن، اما آخر هفتهها شلوغتره نسبتا. نور زرد گرمی از داخل بیرون رو روشن میکنه و آدما دم بالکن چوبی جلوی در ایستادهان. صدای همهمهی نه چندان قویای به گوش آدم میرسه. صدای حرفزدن آدماس.
دلم از تنهایی میگیره و رد میشم. صبور نیستم و مدام نق میزنم که چرا من اینجا زندگی ندارم. هنوز چندساعت مونده تا بشه یه هفته که اینجام.
Comments
Post a Comment