تندبار زمستانی

چیزی که الان دلم میخواد اینه که تا ته زندگی‌های محدود و کوچیکم برم فرو. ولی برعکسش داره میشه.
اینکه یه مدت گوشی و لپتاپ نداشتم بهم ثابت کرد که من چطور به خلوت و زندگی محدودم احتیاج دارم. چقدر میخوام گوشامو ببندم رو جهان بی‌انتهای بیرون و فقط به خودم و همین چندتا آدم مهم زندگیم بپردازم. درگیر زندگیاشون/مون شم و مسیر رو باهم بریم. آدم‌هایی که منو متمرکز روی خودم میکنن.
ولی حالا دارم میرم. نمیبینم روندشون رو، صورتشون رو، زیر نور تیرچراغ تو خیابونا و از رو به رو، روی میز کافه‌ها.
میتونستم حتی عاشق شم، میتونستم خونه بگیرم، حالا دارم ادامه‌ی قصه‌هامون رو از جایی که فاصله میگیریم تو ذهنم مینویسم و تصویر میکنم.
باشو ابتدای سفر بی‌انتها و نامعلومش میگه:
مسافرم
نامند
نخستین تندبار زمستانی.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک