رودخانهی خروشان زندگی، انتهای بیستوسهسالگی
انگار که تازه شکل گرفته باشم، مثل تازه به دنیا اومدن. فرآیند پیوستن به بزرگسالی از خودش حتما جذابتره. من دارم انحناهای شکلگیری رو هرلحظه حس میکنم. صدای قلب تپندهی این موجود رو به رشد رو میشنوم.
دلم میخواست برای چند لحظه میتونستم جای طرف مقابلم، اون طرف میز، میشستم و خودمو تماشا میکردم. حرکتا، رفتار، و حالت عضلات صورتم حین حرف زدن رو میدیدم. دیدن هیچکس به اندازهی خودم برام جذاب نیست.
شاید نتونم ولی تصور میکنم. حین حرف زدن خودمو تصور میکنم، الان دارم چطور به نظر میام؟ شگفت زده میشم وقتی میفهمم چطور لحن تمام آدمایی که تالا ازشون تاثیر گرفتم یا مدل حرف زدنشون رو دوست داشتم، حالا دارن تو ریتم حرف زدن من تکرار میشن.
هر ثانیه میفهمم وای پسر چقدر بزرگ شدی! چقدر حالا انحنا داری، فرم داری. مسیر و مرزها و کلمهها درونت غوغا میکنن.
وقتی با یکی درمورد زندگیم حرف میزنم، همه چیز رو میتونم از جهات مثبت ببینم. میتونم این جمله رو بگم که "من زندگی بینظیری دارم و الان تو نقطهی عالیای هستم." و امیدوار باشم به uncertaintyها و بگم وای چه تجربههایی قراره بکنم. همهی اینها در حالی که میدونم کاستیها هستن؛ کاستیها، رنجها و اشتباها.
میزهای کافهها و مبل خونهی ز، محل اکتشاف بودن و هستن، محل اکتشاف خود.
و اکتشاف، همون حین روایت کردن رخ میده. استارت سفرنامه، دیدن مرزها و تغییراتت، همه و همه حین روایت کردنِ خودت به چشم میان و گاهی برای اولین بار دیده میشن. تو از نو متولد میشی.
Comments
Post a Comment