اجتنابناپذیر
اون خط نازک بین دو سطح سقف شیروونی اسمش چیه؟ من روی اون لبه داشتم راه میرفتم و شاید همیشه میرم.
بدون اینکه دقیقا آگاه باشم چرا، نه نمیگم و میگم "بولینگ؟ باشه بریم، آره یکشنبه برای من خوبه." هرلحظه بی معنی بودنش رو به خودم یادآوری میکنم. تا قبل از اینکه درگیر بازی کردن بشیم همچنان همه چیز برام مبهمه و نمیفهمم من با این آدم اینجا چی کار میکنم. بعد درگیر یاد گرفتن بازی میشم و با اون خنگی ابتدایی ناشی از detachmentام میجنگم. سعی میکنم بهتر بازی کنم و ناتوان نباشم. میایم بیرون و میگه خوب ۴ تا گزینه داریم. یکیشم شماله. میبینم من با آدمی که حتا الان نمیدونم باهاش اینجا چیکار میکنم میتونم برم شمال. گفتم اونو بذار یه وقت دیگه. بریم بام. قبلش رفت بستنی بگیره و گفت تو بشین من میگیرم میارم. از پنجره ماشین تماشاش میکردم. از خودم میپرسیدم من میتونم در قدم اول، تنفر طبیعیم رو کنار بذارم و ذرهای دوستش داشته باشم؟ مثل یه بازی شروع کردم اینکارو. تمام جزئیات رو دست میگرفتم و اندازه میکردم. اینجور وقتا نمیتونم حین حرف زدن تو صورت و مخصوصاً چشمای طرف مقابلم نگاه کنم. میترسم گیر بیفتم. وقتایی که اون حرف میزد، از کنار نگاه میکردم ببینم میشه؟ میشه دوست داشت این آدمیو که از آسمون افتاده وسعت زندگیم؟ بازی فقط به اندازه کردن ختم نمیشه. به تله چیدن برای طرف هم میرسه. میبینی اون راحتتر از تو تو تلهی دوست داشتن میفته و بازیو میتونه همونجا شروع کنه.
من فقط میخواستم بدونم میشه یا نه. به هرحال نمیتونستم جلوی حدی از شیطنتای بچگانهم رو بگیرم حتی وقتی میدونم من هنوز گره خوردم به جای دیگری از جهان و هنوز اونقد rigid هستم که دوست داشتنم رو از فرم خاص و سنگین خودم خارج نکنم.
هرلحظه ممکن بود دراز شم یا به بازوش تکیه بدم. حالا با خودم تکرار میکنم بازوی یه غریبه. اینکه کی غریبهست و کی نیست مرز واضحی نداره. من تعریفش کردم. به حسم بستگی داره. و این بار حسم بهم میگفت این بازی رو اگه شروع کنی تا تهش این برچسب غریبه روشه.
حقیقت اینه که زندگی من پرچین داره و هرکسی نمیتونه واردش شه. حصار سفید رنگ و چوبیای که ف از روز اول مجاز بود ازش عبور کنه. من بارها و بارها در رو باز کردم و حصارهارو شکوندم اما حالا دیگه مطمئنم باید ببندمش، هرکی میخواد درمیزنه و من تصمیم میگیرم باز کنم یا نه.
و من از قبل میدونم عاشق کدوم یکی خواهم شد.
من چشمام گره خورده و خیره مونده، حواسم به صدای در نیست.
فضای مجازی و واقعی زندگیم پر شده از این لبههای نازک شیروونی. هرجا که سر میچرخونم قصهای دارم برای گریختن.
Comments
Post a Comment