اون خط نازک بین دو سطح سقف شیروونی اسمش چیه؟ من روی اون لبه داشتم راه میرفتم و شاید همیشه میرم. بدون اینکه دقیقا آگاه باشم چرا، نه نمیگم و میگم "بولینگ؟ باشه بریم، آره یکشنبه برای من خوبه." هرلحظه بی معنی بودنش رو به خودم یادآوری میکنم. تا قبل از اینکه درگیر بازی کردن بشیم همچنان همه چیز برام مبهمه و نمیفهمم من با این آدم اینجا چی کار میکنم. بعد درگیر یاد گرفتن بازی میشم و با اون خنگی ابتدایی ناشی از detachmentام میجنگم. سعی میکنم بهتر بازی کنم و ناتوان نباشم. میایم بیرون و میگه خوب ۴ تا گزینه داریم. یکیشم شماله. میبینم من با آدمی که حتا الان نمیدونم باهاش اینجا چیکار میکنم میتونم برم شمال. گفتم اونو بذار یه وقت دیگه. بریم بام. قبلش رفت بستنی بگیره و گفت تو بشین من میگیرم میارم. از پنجره ماشین تماشاش میکردم. از خودم میپرسیدم من میتونم در قدم اول، تنفر طبیعیم رو کنار بذارم و ذرهای دوستش داشته باشم؟ مثل یه بازی شروع کردم اینکارو. تمام جزئیات رو دست میگرفتم و اندازه میکردم. اینجور وقتا نمیتونم حین حرف زدن تو صورت و مخصوصاً چشمای طرف مقابلم نگاه کنم. میت...