I Do Not Postpone Any Dreams
کمتر از سه ماه پیش اینجا، و هرجا، راجع به حسرتی مینوشتم که نسبت به "خانواده"، دوست داشتن و family bond داشتم. اما انگار وقتی با خلأ و نیازت رو در رو میشی و اونجور عصبانی و شاکی میشی ازش، نهایتا یه جای ذهنت میمونه و نمیتونی نری سمتش. من الان اونجایی از این قضیه ایستادهام که اونروزا میخواستم.
ما صبح به صبح، تو همین خونه، همین ما سه نفر، دست به طناب زخیم و کهنهای میکشیم که قبلا یه نخ نامرئی بود. صبحونه میخوریم، شوخی میکنیم، میخندیم، و اخبار گوش میدیم.
اینها چه به خاطر "میانهی ماندن و رفتن" باشه چه به خاطر بالغ شدن من/ما، خیلی شیرینه و به جان میشینه. اگه نبودن حس میکردم یه زندگیای رو نکردم.
Comments
Post a Comment