تو خودت رو در من جا گذاشتی
هویت عاشقانه داره منو هی بازتعریف میکنه، بهم اضافه میکنه و نگهم میداره تو زندگی. از این جهت باید بگم دلم میخواد پاشم برم پیش یه مشاور، تمام آنچه هست و نیست رو بگم. نقطههای مبهمی داره و خطرناکه. به بعضی سوالا توش جوابهای خطرناکی میدم. ابهام همیشه برای من خطره.
تمام ورقهای دفترامو میخوام برای این بُعد از زندگیم سیاه کنم و فعلا چیزی جز این تو اولویت اول من نیست. گفتنش ناراحتم میکنه اما هرچقدر سر میگردونم هیچچیز جز این مهم نیست فعلا. ولی چون نمیشه زندگی رو رها کرد و یکسره سپردش به آب. منم الان تن میدم به زندگی.
مثلا میرم سر کار. اما مدام اذیتم، از شخصیتی که نمیتونم ذرهایش رو با این آدمای شرکت درمیون بذارم حرصم میگیره و میخوام برم زیر پتو، شعرامو بخونم. امن و گرم. غم نبودنش رو بخورم و فککنم کی میاد یا کی میرم؟
من الان چیزی جز این نباید باشم، حس میکنم باید بپذیرم وضعیت رو. و خب هولناکه. مثل همیشه از پذیرش خودم عاجزم. بیرحم و سخت با خودم.
اشکال کار اینجاست که من ذرهای از هویت عاشقم رو منتشر نمیکنم توی زندگیم با آدمای دورم. این از هرچیزی آسیبزنندهتره. باید روایتش کنم، باید صدای کلمات بلند شن.
Comments
Post a Comment