حس نمیکنم، دوست ندارم و لحظههای بودن با ز و ن رو نمینوشم. اینا مال این روزاس، خرداد و گرما به کسالتبارترین صورت ممکن شروع شدن. ذهنم برای خودش هرجایی بخواد میره و باز من جا میمونم ازش. صبر میکنم یه جا، تا پیداش شه. معطل و خیره میمونم. ۸ ماه پیش، قبل از برگشتن من، کلی ذوق داشتیم و برای سفر اصفهان برنامهریزی کرده بودیم. بهش که رسیدیم، من تو دنیای خودم بودم. شناور تو اتفاقایی که جدید بودن، درگیر تثبیت کردن روایتای جدید زندگیم و کلمه کردن تجربههام. به طرز عجیبی خیلی کم خوش گذشت. فاصلهها رو روابط سایه انداخته بودن. حالا این روزا انگار همون اتفاق داره میفته. یه هفتهست میگه حوصله نداره. میگه با خودش درگیره. ولی من باورم نمیشه تو همهی فکرای آزاردهندهش من بیسهم باشم. وقتی با خودش درگیره حتما با بخشی از منم درگیره. و با من بیش از هر کس دیگه درگیره. اینو میتونم از رفتار، واکنشا و لحن حرف زدنش بفهمم. ناراحتی ازاینا مهم نیست، چون میگذره و جنس سبکی داره. ولی انگار دوباره فاصله سایه انداخته. سرد و بی محبت میگذره روزا. هرکی تو دنیای خودش، داره سعی میکنه زندگی خودشو از وسط این همه زندگیا...