نمی دانم چرا این کار را می کنم، شاگرد خصوصی قبول کردن، آن هم در درس ریاضی. عموما هم مایه ی عذاب دوساعته ای میشوند که لحظه شماری میکنم برای خلاص شدن از دستشان. یکیشان از آن بچه درس خوان هایی بود که تمام هم و غم مادر و پدرِ مهندسش درس خواندن او و موفقیتش بود. کلاس زبان یک فعالیت خیلی جدی به حساب می آمد و عملا تنها تفریحش اینستاگرام بود و دورهمی های خانوادگی که از این میان قرار بود دیگر وقتش را حرامِ اینستاگرام نکند و بیشتر درس بخواند. دوم دبیرستان بود.خیلی حرصم درمیامد از اینکه نوع پرورش خانواده و مدرسه فضا را برایش محدود کرده بود و فعلا حتی اگر میخواست هم نمیتوانست افق های دیگری را ببیند. هربار از دیدنش عذاب میکشیدم، از دیدن این همه جهت دهی آن هم فقط با یک هدف گذاری. ادبیات برایش درسی حفظی بود و هرچیز دیگر غیر از درس و موفقیت در کنکور در آن خانه زائد محسوب میشد.
یکی دیگر هم بود که با ۱۱۰ سانتی متر قد نهایتا در نظر من داف محسوب میشد و تمام نگرانی اش خشک شدن پوست دست و ناصافی موهای همیشه اتو کشیده اش بود. به نظرم اینکه از هندسه متنفر بود و دلش نمیخواست بفهمد مسئله چه میخواهد اصلا مهم نبود، چیز دیگری مرا آزار میداد. بی دقتی و بی اهمیتی اش به هرچه جز ظاهرش شاید. من آخرِ همه ی این قصه ها این را مثل یک فریضه به جا می آورم؛ حتی اگر زندگی اش در خوشگل بودن به سبک و سیاق خاصی خلاصه شود هم نوعی سبک زندگیست، انتخاب آدم می تواند باشد، اما خب چیزی ته وجودم راضی نیست، چیزی ناشناخته اما کهنه. 
تک تکشان برایم قصه اند ولی بعضی قصه ها حوصله ام را سر میبرند، کلافه ام میکنند.
امروز صبح، بعد از روزهای خسته و عصبانیم به خاطر قولی که قبلا داده بودم یک شاگرد جدید داشتم. قبلش هی با خودم چک و چانه زدم که هرچقد پرت بود که بود، بچه ی بیچاره چه گناهی دارد که اخلاق گند تو را تحمل کند؟ پس آدم باش. آمد. یکی از بیتلزها، همان یکیشان که گونه های تپل و موهای تا گردنِ تاب خورده ای دارد، خودش بود. یک ناهمنوای اجتماعی، چیزی که من از بچه ی راهنمایی انتظار دارم، نه همه اما همیشه ژانرشان باید توی هر دوره حضور داشته باشد، اما منظورم فقط یک معترض به همه چی نیست، این یک بخشش بود، بخش دیگرش این بود که جامعه با خود همسویش نکرده بود، ساده ترین رفتارهایش بکر و دست نخورده بود،این را در نگاه هایش و جواب هایش به سوال هایی مثل «خوبی؟» و « چیزی می خوری؟» میشد دید و لذت برد از کیفیت انسانیش.
میگفت آمده ام نصف درس هارا یاد بگیرم تا نمره قبولی بیاورم. در جزئی ترین بخش یک مسئله بودیم که پرسیدم به نظرت این کار منطقی نیست؟ یکهو بلند گفت : «هیچی منطقی نیست! چه چیز این منطقیه که یه دانش آموز این همه وقت برای چیزایی بذاره که سال دیگه این موقع دیگه یادش نیست؟»
گفتم خب اوقاتت را با چه میگذرانی؟ گفت: « کتاب، تلویزیون، یا با گوشیم یه کاری میکنم، هرکاری که خسته کننده نباشه.» میگفت بینوایان را خوانده.
جدی بود و درعین حال هرگز از دادن نظرات و گفتن انتقاداتش راجع به هرچیز در زندگی دانش آموزی اش امتناع نمی کرد.
موهای پریشان و پیرهن چهارخانه اش با همه ی وصف هایی که کردم من را فقط یک جا برد، سال های راهنمایی ام که نترس و کله شق بودم و هر چیزی را با جرئت زیاد میبردم زیر سوال. دلم هرچه میخواست همان بود توی سرم، پیچ و خم هایش هم شخصی و کوچک بود. محور جهانم خودم بودم.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک