In that very moment between his arms

وقتایی هست که بعد از کلی دویدن و نزدیک شدن به مرحله ی یکی مونده به آخرِ کارهام خیلی مستاصل، بی امید و خشک میشم. چهار زانو میشینم وسط یه کوچه ی خاکی و قدیمی، عین کوچه ی مامانی اینا، میخوام گریه کنم، اما نمیتونم، دوقطره اشک شاید، و به نشستن ادامه میدم.
خورشید نیست، لمس نمیشه.
مشکلی هم نیست این روزا، من خیلی وقته از جا بلند شدم دارم میدوم، ولی هر دوهفته یه بار حداقل این چنین زمین میخورم و فقط صبر میکنم‌. آرومم حداقل و این باعث میشه بتونم صبر کنم.
اینجور وقتا تو ذهنم میرم بغلش، زیر گوشش، صدای خنده هاشم میشنوم، مخصوصا وقت مستی، بعد میگم بیخیال، ما مال هم نمیشدیم. میگم کاش دفعه ی آخر بیشتر حرف میزدم. حرفامونو دوره می کنم، همه چیو، مبادا بره از یاد..
فقط دیگه دنبال یه انگیزه ی کوچیک میگردم که پاشم برم سر زندگی خشک و جدی خودم، سر زندگی حرفه ایم؛ اونجایی که دوست نداشتن هام و دوست داشتنِ از دست رفته م محو میشن تو افقش.
مامان این روزها نیست و خشکی زندگی رو تو آخر هفته هام بیشتر حس میکنم. سکوت و سردی خونه آزاردهنده میشه. کی فکرشو میکرد من دلم برای مامان تنگ شه؟
یادمه آخر هفته ی دوهفته پیش با یه شعر از جا پاشدم و دویدن‌هام رو از سر گرفتم.
"به خاطر انارها برگرد
زیرا ما
زیر آن شکوفه های درخشان
وعده کرده بودیم
با انارهای رسیده ملاقات کنیم"
بله ما همچین کاری کردیم..

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵