غمِ او، جهان یا شکنندگی دورانم؟

انگار که زمان رو تو فرودگاه نگه داشتن برام، از دو ماه پیش. پام که رسید به هواپیما یک لحظه فکر کردم دارم میرم و میاد دنبالم و .. یک لحظه فکر کردم یکی دیگه از اون پروازای داخلی اروپاست و باز من آواره ی راه هام. خاطره اما آفتاب سرده، فقط یک آن میبینم تمام زندگیم منتقل شده به دنیای خاطره ها و دارم گذشته رو زندگی میکنم، اما فقط تو ذهنم.‌ من کجام؟ اون جایی که باید به خودم بگم بسه دیگه خیلی زندگی رو تو ذهنت دنبال کردی.
رسیدم به استانبل، سوار تاکسی شدم، میخواستم غرق شم تو منظره‌ی دریا و آبیِ رو به روم، دو تا پسربچه ی سوری برام دست تکون دادن. رفتم اتاقمو گرفتم، غمِ معلوم نیست از کجا اومده رو جمع کردم و برای سرگیجه م صبر کردم. صبر کردم خوب بشم. جمع کردم برم یه چیزی بخورم، بوی گند خیابون هایی که پارسال این بو رو نمیدادن با فضا غریبه م کرد. مست و مجنون و مزاحم تو خیابون ها، پلیس که لای حرف های مردم پرسه میزد تو کافه ها، مواد مخدر و ساقیا؛ این شهر قبلا هم همینطور بود؟ چه بلایی سر خاورمیانه داره میاد؟ این تحولات سریع خارج از کنترل..
تنها هم هستم و این بستر غم رو برام وسیع میکنه. انگار نه انگار که دوست عزیزی دیشب خواسته بود بیاد منو برسونه و قراره بیاد دنبالم. آواره ی دریای غم شدم، سوار بر قایقی که پارو نداره.
من برم لب رودخونه، زیردرخت با ماه، غصه‌ی خودم و اون رو بخورم. من نمیتونم با جامعه..
شب که میشه، این آدمای شبگرد و بارها رو میبینم، اینجا دیگه طاقت ندارم، اشک تو چشمام حلقه میشه و میرم تو بالشت.
انگار درد‌ها از این دنده به اون دنده میشن.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک