بله بالاخره یک جا چراغی روشن است
۱۰ روز بدی رو گذروندم که توش به هردری زدم تا روزا رو نجات بدم اما حاصل چنگ زدن هام نهایتا چندساعت شد که درمقایسه با گذشته هنوز خیره کننده ست.
وقت هایی میشه که همه ی آرزوها بی رنگ میشن و من دیگه غرق میشم تو جریانی که نباید. صلح خودم با خودم رو میشکنم و جنگی راه میفته. هیچ داشته ای راضیم نمیکنه و ارزش ها سبک میشن. ولی بالاخره جایی، کسی، دری رو باز میکنه و جریان زندگی نرم نرم وارد میشه.
میم در لحظه های خوشآیند زندگیش نبود امروز و به هرحال درگیر و ناراحتِ رابطه ش بود. اما همیشه برخلاف ظاهر شل و وارفته ش محکمه و میدونه میتونه تو هرشرایطی خودش رو جمع کنه و حالشو خوب کنه. تو بدترین لحظه ها میتونه از سیگارش لذت ببره و اینو بلند بیان کنه. خلاصه آخر صحبت ها رفت سراغ کامپیوتر و فیلم گذاشت؛ فیلمی که موسیقی متنش آهنگ مورد علاقشه.
ترکیب چهره ی مرد سیاه پوست توی فیلم با آهنگی که بیش از یه سال شده که گوشش میدیم مثل آب داغی بود که من رو با زمین و زندگی های روش آشتی داد. فیلم، آره به همین سادگی فیلم. مدت هاست فیلم نمیبینم.این محصول انسان درمورد زندگیش، دریچه ای شد بین من و گرمای امن زندگی که ده روز بود نداشتمش و از سرما چوب خشکی شده بودم بس شکننده و نازک.
خداحافظ ای گنگیِ روزهای سرد.
Comments
Post a Comment