از اولین فاصلهها
یک چیز واقعی گریبانم را گرفته. آن هم رفتن دوست عزیزی است به شهری دیگر. از همان اول که خبرش را شنیدم در خیابان و میوه فروشی گریه کردم و بند نیامد. کسی که سالهای مهمی را در کنارش گذراندم. من با او رشد کردم، تغییر کردم و کم کم آدم دیگری شدم. او پنجرههای ریز و روزنههای نگاه را در من چنان نرم نرم باز کرد که ندانستم نتیجهاش نگاهی است چنین روشن و باز. ادعایی ندارم، مسئله تأثیر است و تغییر.
حال بخشی از او در من است و با من زندگی میکند. فکر تمام شدن امروزها و فاصلهایی که قرار است بینمان بیافتد عمیقا غمگینم میکند. او میرود یک شهر دیگر و زندگی جدیدی را شروع میکند و من هم یک جایی از دنیا برای خودم چرخ میخورم. از آن داستانهاست که آخرش معلوم نیست چه میشود. غمم بسیار خالص است. رضایت تمام از آنچه گذشته. اما مثل همیشه تقلای ماندن و نگه داشتن دارم، انگار میتوانم تمام نیرویم را برای نوعی تداوم و ساختن شاهراهی برای مبارزه با از دست دادن استفاده کنم. راستش ترسی ندارم ولی ناراحتی دارم. البته در بقچه را باز کنی و زیر و رو کنی چرا! ترس هم هست ولی پنهان است و حتی میان گریههایم سبکم.
میترسم هنوز پذیرفتن این از دست رفتنها را یاد نگرفته باشم. اما این را هم خوب میدانم که مدتی ناراحتی خواهم کرد و بعد آرام میشوم. از آن چیزها نیست یا یهتر است نباشد که زندگی آدم را مختل میکنند.
میترسم این ناراحتیها و کم تابیها در من، مرا به سنگی تبدیل کند که کمتر احساس رنج میکند و از آن میگریزد تا کمتر ناراحت بشود. بخواهد عمق ارتباطش را نادیده بگیرد تا کمتر درد بکشد. با خودم میگویم خدا نکند!
Comments
Post a Comment