تعلیق

خودم را ریز ریز گم کردم لا به لای روزمرگی. دستم به خودم نمیرسد و به کلمات‌. احتمالا یک روزی همه چیز را زمین گذاشتم که الان به شدت سرگردانم و دستم به هیچ چیز بند نیست.
گاها که کلمه‌ای، چیزی از بدیهیات زندگی را بهم یادآوری میکند اشک از چشمانم سرازیر می شود. در همان لحظات از خودم میپرسم مشکل الان کجاست؟ چیست؟ چه چیزی دارد انقدر آزار می رساند؟ جواب «نمیدونم» تکرار می شود مدام.
از «نمیدونم» های خودم به شدت غمگین می شوم.
داشتم توی دفترم حال آشفته‌ام را مینوشتم، یک جایی دیگر کلمات گیر کردند و بیرون نیامدند و فقط نوشتم وای.
آنجا مربوط به تعلیق است. مربوط به تصمیم نگرفتن ها و ندانستن ها و چراهای بی جواب ذهنم. مسئولیت سنگینی که شاید خودم تعیینش کردم و از پسش برنیامدم.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵