آلودگی
حالا که قلبش نمیتوانست برای/کنار نزدیکانش بتپد، حالا که برای خوشحالیش نه، که برای عهدش با خودش تصمیم میگرفت، دید که چارهای ندارد جز اینکه با تمام قلبش برای سوپروایزرهای جدیدش با آن چهرههای آرام و پذیرندهشان کار کند. یک طورهایی مجبور بود همهی خودش را در کار و آن پروژه جا بدهد. نمیدانم چطور منفعتطلبیای که اینطور موجب نارضایتیش میشد را در حق خودش انجام میداد. سخت نبود شاید، او برای این کار تربیت کافی را ندیده بود.
Comments
Post a Comment