همه از چشمها میپرسند. از خشکی و قرمزی اطراف. یادشان رفته اشک شور است و نمک با پوست آدمی چه میکند. خیابان طالقانی، شب یلدا، پارک طالقانی، کیک تولد، تاب و سرسره، دیوار کوتاه خانهی کناری که درخت از آن کجا سر بلند میکرد، شیر آبخوری، تنهایی ما دونفر. چه وقت رژه رفتن اینهاست در سرم. نمیفهمم. آدم چرا باید برگردد این همه عقب. شنهای پارک، کفشهام، اینها تک به تک دارند سرم آوار میشوند. تنهایی ما هم پر از رنج و تلخی بود، هم پر از بیشترین قدرِ دوست داشتن. هنوز هم همینطور است. یکی از این پتوهای نو را بده بکشم روی اینها، این زخمهای کهنه. روز دارد باز از نو میرسد.
بالاخره بعد از چندروز از خانه رفتیم بیرون تا به دوستی که اسبابکشی و جابهجایی داشت کمک کنیم. وقتی نفر سومی را دیدیم به غیر از خودمان دو نفر، خیلی ذوق کرده بودیم. دیدن خانههای نو، خیابانها، مردم و درختها کیف میداد. یادم آمد تا همین چندروز پیش، با جنب و جوش سر کار بودم و چطور پیش دوستهام خوشحال و رقصان و پر از زندگی بودم. خوردن آبجو و پیتزا در آشپزخانهای روشن و رو به حیاط، صحبت کردن، همدلی، همدلی و آه از همصحبتی، دلمان برای همه چیز لک زده بود و این فقط چندروزِ اول است. خانه زیبا بود. از جنس چوب بود و به راحتی میشد آن را به اسکاندیناوی نسبت داد. طبقهی بالا دو اتاق داشت. یکی کوچکتر بود، با دیوارهای سبز، پنجرهای پرنور که رو به درختها باز میشد و شاخههای درخت تمشکی از کنارْ به داخل خانه سر میکشید. رویایی بود. قفسههای کنار پنجره چوبی بودند، پر از خاطرات خانوادگی. معلوم بود رفتن به موزه، نمایشگاه عکس و نمایشگاه نقاشی از فعالیتهای آخرهفتهشان است. در اتاق دیگر، دفتری بود که روی آن خطی از یکی از متنهای شکسپیر نوشته شده بود، رو به روی پنجره ایستادم و بلند خواندمش تا شاید ح
ایستادم پشت پنجره به خانوادههایی نگاه میکردم که میدوییدن، بلند بلند می خندیدن و سبدهای غذا دستشون بود. به ”تنهایی“ و ”آینده“ فکر میکردم. ولی حالا اومدم خونه، هنوز بارون میاد، پنجره باز کردیم، میوه خورد کردیم و دور تلویزیونیم. کم نق بزن ای اژدهای درون!
Comments
Post a Comment