Meaty Chapter
غلیظترین تجربهی یک سال اخیرم تنهایی بوده است. در واقع تا به حال نمیدانستم چیست و امسال با تمام قوا، ظرایف و درشتیهاش را احساس کردم.
در تنهایی یاد گرفتم خوراکام را درست کنم، یاد گرفتم ورزش کنم، یادگرفتم نگذارم زندگی فرو بریزد. نه. دروغ میگویم آخری را. یاد نگرفتم و قرار نیست یاد بگیرم. هیچکس قرار نیست یاد بگیرد. بالاخره سایهی پنهانی از تعلق را باید تو زندگی داشته باشی تا بتوانی اینها را انجام دهی. هیچکس لایق این نیست که محکوم به یاد گرفتن این یک قلم بشود. انسانیت آدم ایجاب میکند اصلا که نتواند.
با همهی اینها، نشانههایی هست که کتمان کردنشان اصلا شدنی نیست. مثل پرش در خوابهای شبانه. هفتهها میگذرد و تو هرشب از خواب میپری، نه یک بار نه دوبار، که با هر لرزش ریز تخت و خارش بدن و صداهای غیرواقعی توی گوشت. هرروز از روز قبل خستهتری و کمپناهتر، اما به رو آوردنش سودی ندارد. خستگی در رفتنی نیست انگار چون هرگز آرامشی نیست که خیالت را به آن تکیه دهی و بعد بخوابی. این میشود که آدم دوماهی یک بار چمدانش را جمع میکند میرود پیش آدمهایی که خانهی آدمی هستند. آنهایی که حس تعلق را به آدم بیدریغ و بیشمارش میدهند. و تو هرآنچه داری را برایشان میگذاری.
این همه خودخواهی که در جهان غرب، در جهان مدرن، به خورد ایدهآلهای شخصیتی و رفتاری آدم دادهاند، همه مثل سم است برای جان و برای زندگی. واقعیت این است که خیلی چیزها در این دنیای قشنگ نو غلط است. گاهی راه نفس تنگ است و هوا یافت نمیشود. گاهی یادت میرود زندگی چیست.
Comments
Post a Comment