یک خاطره‌ی خیلی قشنگی داریم، از همان‌ها که باعث میشود نتوانم این جادو را رها کنم. دلم میخواهد اینجا بنویسمش، هرچند به گمانم کمی شخصی‌ست. اما این خاطرات است که عبور را برای من ناممکن می‌کند.

توی تخت خانه‌ی دنمارک‌هیل خوابیده بودیم و شب بود. من خیلی متوجه نبودم که چه اتفاقی بینمان افتاده و از فردا چه چیز دیگر تغییر کرده. تخت یک‌نفره بود و فضا کوچک. واقعیت این است که من آدمِ اهل تنهایی‌ام، فقط شش‌ماهیست تنهایی شده کابوسم. پیش از او، تنهایی یا بهتر بگویم خلوتِ من، مرزی شکست‌ناپذیر به نظر می‌رسید و من پس از چند ساعت، از وجود کسی در خانه‌ام عصبی و کلافه میشدم، سریعا به خلوت خودم نیاز داشتم. اما آنوقت‌ها او اینطور نبود، هیچ فاصله‌ای از من را نمیخواست، میخواست با من یکی شود. دیوانه بود. اما خب به قول فلانی مردها قصه‌ها را از جایی که زن عاشقشان شد روایت می‌کنند.

خوابیده بودیم. همه‌چیز برای من عجیب بود. دستم را گذاشتم زیر چانه‌ام و صورتم را رو به صورتش چرخاندم. پرسید "what are you doing?" گفتم "I'm capturing." هیجان زده شد از انتخاب کلماتم در آن شب. کلماتی که رو به تنانگیِ برابر آدم‌ها بودند، از جوک‌ها و روزنامه‌ها دور بودند، رویشان سمت شعر بود. و عادت‌ها از همان وقت‌ها بود که شروع به شکل گرفتن کردند.

رابطه یک سفر است. اتاق رابطه هرروز رو به تغییر است. از دوره‌ای به دوره‌ای دیگر، رابطه گاهی اتاق بزرگ و روشنیست، گاهی قوطی کبریت، گاهی سرد و تاریک، گاهی ساکت و گاهی مثل اتاق یک نوجوان نامتعادل. اما او این‌ها را نمیفهمد. میشنود، اما باور ندارد. تا وقتی این اتاق وجود دارد، رابطه بر جای خودش باقیست.

یک بار که خیلی ناامید و پشیمان بودم، در وبلاگ "دوباره٬" یک توصیف خوب از رابطه خواندم، برای وقتی که آدم‌ها اشتباه می‌کننددر حق یکدیگر. آنچنان خِرَدی در نگاه نویسنده و مثالش خوابیده بود که روشنم کرد. از جا بلندم کرد. پیش از آن، مدت‌ها بود هیچ متنی مرا اینطور روشن نکرده بود، کاربردی و زیبا و به‌جا و خردمندانه. معلوم بود نویسنده به رفلکت دادن از زندگی‌های کرده، آموختن و شدن اعتقاد عمیقی دارد. کلاه از سر برداشتم. من هم دلم میخواهد روزی بتوانم بفهمم و بنویسم. این رسالتی بود که بعد از خواندن آن متن، روی شانه‌هایم حس کردم.

او هنوز هست، هنوز گره‌خورده‌ایم به هم، حتا با این پستی‌بلندی‌های عجیب زندگی دهه‌ی بیست زندگی‌مان.

بعد از این دوره‌ی عجیب که باهم طی کردیم و بی‌هم، به شناخت جدیدی از خودم رسیده‌ام، به شناخت جدیدی از زندگی، کاربردی و مفید. به "دهنده" بودن، به بافتن رشته‌های محبت. نمیخواهم این گنج را اینطور خلاصه و بی‌حاشیه باز کنم. داستان بلندیست.

دلم میخواهد آرامش و نقطه‌های صلح از پشت کوه فرا برسد و بماند..

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

روز پنجم، گریزی به شادی‌های کوچک

سوم فروردین ۹۵